و اما آسمان ماوای اشک های ماست
خدای عشق از اشک ها دریا ساخت
و این دریا منزل عشق است
خانه ی ماهی همان ماهی که
در آب می خندد او را
در قفس تنگ به غم نخوانید
هرچند قفس شما از طلا باشد
و زمان باز ورق می خورد
و فاصله هادر میان خط خوردگی های کاغذ نزدیک می شود
و تصویر تو را بر برگ ها نقاشی کردم
و لبخند تو را در سبد خانه کناره پنجره گذاشتم
و دوباره ترسیمی از عشق کشیدم
مداد رنگی ها را برداشتم
اما نمی دانستم عشق با مداد رنگ نمی گیرد
و چشمان تو به من رنگ خواهد داد
یا مرا به عشق رنگ می کند
یا به دوری
و این ترسیم قلب تو و چشم من است
چه زیباست در میان خط خوردگی ها به یاد هم باشیم
در آن روز که دستان تو و چشمان تو مرا از یاد برده اند
و سراب سراب انسان ها زمین است
و قبل از آنگه از دریای زندگی آب بنوشی تو در آغوش می گیرد
می گوید نام آن عشق است
اما این عشق یعنی حصار
یعنی قفس
یعنی دور شدند از من از تو از ما
زمین می گوید عاشق است
می گوید مرا دوست دارد
چون از جنس اویم
و تمام انسان ها و درختان و ماهی ها
مگر همه از رنگ من و خاک من نیستند
مگر آنان نیز عاشق نبودند
و شاید گروهی نرم تر از خاک
و گروهی سخت تر از سنگ باشند
و تو بگو کیستی
از چه خاکی
و دوباره می خوام به غار ها سفر کنم
جایی که فقط من و من باشم
سکوت حاکم است
و زمین مادر
و زمین سراب
و زمین خانه
و خدا یعنی همه
مثل مادر مثل پدر
مثل برادر مثل خواهر
و خدا یعنی عشق
یعنی همسایه
یعنی هم خانه
و زمین به انتظار نشسته است
و مملو از خاک
و هر مشت خاک نمی دانم حاصل تن کیست
و اما می دانم خود نیز روزی مشتی از آن خواهم شد
خاکی از تن دریا یا کویر
خاکی که در آن درختی می روید
تا سایبانی برای تو باشد
یا خاکی که زمینی از خانه ی توست
و شاید هم خاکی که درون گلدان خانه ات ریختی
دریا طوفانی است
و او نیز همانند دریاست
نه می توانم به آرام بودش دلگرم باشم
نه می توانم از طوفانش شکایت کنم
امروز سونامی برپاست
و مرغان دریایی آواز می خوانند
و برگ ها می رقصند
و سراب سراب انسان ها زمین است
فانوس ها روشن کنید
عشق را خاک نکنید
سارا مادر می خواست
دارا پدر می خواست
و قدم گچ روی تخنه
برای آن ها لبخند مادر کشید
دست گرم پدر را کشید
و دوباره آشیانه ساخت از عشق
فانوس ها را خاموش نکنید
بگذارید
باز هم چو ابر ببارم
گرچه تو اشک مرا در فانوس ریختی
اما دوست دارم
تا آن دم که چشمانم روشن است
گریه کنم
تا فانوس خانه ی تو روشن بماند
عشق را بیدار کنید
مثل خورشید مثل ماه
که هر روز به پنجره اتاقم سر می زند
بیدار باش
می خواهم برایت شقایق بخرم
می خواهم شقایق را به دارا دهم به سارا دهم
به هر کس که می داند عشق چه بهایی دارد
دوستت دارم.
فانوس ها روشن
خبر از هوای نیمه تاریک می دهد
جاده ها خاکی و پر غبار
و هر از گاهی جاده ها از هم دور می شوند
و دوباره باید مسیر تازه ای را رفت
پیرمردی از دور قدم زنان می آید
نگاه سرد و خسته
مرده است یازنده؟
گفت:این جاده های دور شونده سرانجام در یک نقطه تلاقی می کنند.
نگاهش سخت و سنگین است
آن قدر که حتی نمی توانم به او نگاه کنم
و دوباره طوفانی به پا می خیزد
فانوس ها خاموش شدند
فقط می دانم که باید رفت
اما کجا؟؟
و از بی عبوری جاده ها خسته شدم
مگر می شود در تاریکی ها راه را پیدا کرد
نکند از جاده خارج شوم
آسمان روشن است
با چند فانوس کوچک
وابر نیز به مهمانی آمدند آسمان را خواهند پوشاند
بارن نیز امشب بارید
وای دیگر این جاده گل آلود هم خواهد شد
وباز هم به همان راه ادامه می دادم
باران تمام نمی شد
می ترسیدم سیلی به پا شود
و باز هم راه
ساعتی گذشت
و از دور روزنه ای همانند دهانه ی غار دیدم
پیرزنی با گیس های سفید وبلند
و چشمانی درخشان آنجا بود
لبخند می زد و برایم دست تکان می داد
و کما بیش ترس وجودم را پر کرده بود
خواستم نزدیک شود
باز همان پیرمرد با عصایش آمد و فریاد کشید
مگر دیوانه شده ای راه را بازگرد
چگونه طبیعت به تو بگوید راه تو اشتباه است
این دهانه غار نیست
راهی است به پایان عمر تو
ترس تمام وجودم را گرفت
به راستی او کیست
به سرعت بازگشتم
باران آرام آرام کمتر می شد
زمین ها کم کم خشک می شدند
ابر ها کنار رفتند
فانوس های آسمان باز گشتند
گرد و غبار دیگر رفته بود
فانوس های جاده روشن می شدند
و باز هم رفتم تا رسیدم به سر خط
دیگر فهمیده بودم راه قبلی مرگ است
اما این بتر از کدام راه باید بروم
و اگر پیرمرد دیگر این بار به کمکم نیاید؟؟
و او کیست؟؟
و ما در کجای جاده ی زندگی هستیم
به راستی طبیعت با ما سخن می گوید؟؟
نگاه های تب دار یخ زدند
آتش شعله هایش را در زیر خاک پنهان می کند
فرش عشق دیگر کهنه شده است
آسمان تاریک
فانوس ها مرده
و دوباره عاشق ستاره ها شدن
و تنها یک عشق در قلب ماند
و دیگر فردا ها خاموش است
و دوباره سرزنش هایی از جنس تنور بی وفایی
تقصیر ها را تراسیدند
و همه برای من باقی ماند
مداد تازه جوهر ندارد
کاغذ ها بیمارند
و داستان ها تکراری
خدای من
خدای من
مرا دریاب
رود ها به آغوش دریا می روند
حدای من ای آخرین ای اولین
ستاره شب
مرا بخوان
باز دوباره قلم شکسته را برداشت
می خواست دوباره خط خطی کنه
آروم قلم رو از دستش گرفتم
گفتم چه حسی داری
نگام کرد و خندید
گفت بذار بنویسم دیگه
گفتم دیگه خسته شدم
همش تو شدی ۲+۲=۴
بدهکار بستانکار
آخه این حسابداری چی بود که خوندی
احساسات تو رو هم دزدید
خندید
هیچی نگفت:
با تمام وجود حس کردم
احساسات برای او یعنی فقط عشق به ستون بدهکار بستانکار
قلم رو دوباره بش دادم
گفتم بنویس
هر چه قدر که دلت می خوات بنویس
اما دیگه من عاشقت نمی شم
تو شدی فقط ۲+۲=۴
اگه روزی نتونم جمع ستون بدهکار رو بیشتر از بستانکار کنم
تنهام می ذاری
بازم خندید
دوباره ترازنامه کشید
...
دیگه واژه هام تموم شد
و اون تو تنهایی خودش ماند...
بهار قدم زنان می رود
و دوباره دستان گرم تابستان از دور برایم دست تکان می دهد
و همه جا تب دار می شود
اما چشم هایی که از سرما یخ زدند
باز هم سرد هستند
و انگار هنوز در زمستان خویش خفته اند
بهار لالایی می خواند
و منتظر است تا ما به خواب رویم
تا آرام از اتاق ما برود
و گرما باز گردد
و دوباره تابستان از عشق خواهد نوشت
و دوباره از سر خط....
مثل لالایی باران
بی الفبای صدا ها
قصه می گفت عاشقانه
از قدم های گچ روی تخته
خانه ای ساخت عاشقانه
واسه سارا واسه دارا
خط خطی ها مادری شد واسه مریم
دفتری شد واسه فرهاد