گرد و غبار جاده را پوشانده بود
پیرمرد به سختی قدم بر می داشت
و انگار نفس های آخر را لمس می کرد
در یک لحظه چشمانش سیاه شد و به زمین افتاد
انگار دیگر یک مرده بود
به سختی از زمین بلند شد
کودکی را دید که مات و مبهوت به او می نگرد
پیرمرد نگاه خشمگینی به او کرد
و گفت: ای کودک نا به خرد
چگونه به من احترام نمی کنی
و سلام بر من نکردی
مگر نمی دانی که من بزرگتر از تو هستم
کودک بی تفاوت رد شد
مشک آبی در دستش بود
کمی از آب نوشید
پیرمرد برگوش او سیلی زد
و مشک را از او گرفت
و گفت: ای کودک کم عقل تو حتی تعارف هم نمی دانی من تشنه ام
و آب را تا ته خورد
و از آن جا دور شد
و کودک می گریست
بی صدای بی صدا
و چند قدم بعد مرد
شاید روزی بداند
کودکی که بر او سیلی زد کرو لال بود.
شب آرام آرم آمد
هیزم ها های کنار کلبه روشن بودند
برگ ها در میان باد می رقصیدند
دریا آرام بود
اما در دل پیرمرد طوفان بود
برگ ها را به آرامی در آتش انداخت
رقص برگ ها در آتش
داستان های سردی دست ها
نگاه های یخ زده
...
اشک ها ی خاموش در لابه لای برگ های
سونامی بی صدا باز هم آتش را خاموش ساخت
برگ های لغزان زرد و نارنجی
تشنه ی باران بودند
گمان می کردند دوباره سبز خواهند شد
و نقاش ترسیمی از برگ ها کشید
هنگامی که قسم می خورند تا همیشه با شاخه خواهند ماند.
باران باز هم بارید
و اما دیگر این برگ ها تنها در میان گل و لای ها فرورفتند
و آن روز که تازه دوباره خاک شدند
ریشه ی خار شدند
دیروز از کویر شکایت داشتم
که چگونه است اگر سالها من و دریا بباریم
باز هم تو کویر خواهی ماند
وقتی جوابم را داد . دلم لرزید
گفت: من نیز دریا بودم عشق مرا خاک کرد
az darya ta sahel tanha yek ghadam mande
va zendegi taghsim b 3 bakhsh shod
mardomi baraye ghadam zadan dar myane khoshki
parandee baraye parvaz dar aseman
va mahi baraye zendegi dar darya
va in kholase dastnae afrinesh
va ensan az mandan dar khoshki khaste shod
goman bord raftan b asmane layeghe ost
va dar asemann parvaz kard
va zood yad gereft soghot oo ra b zamin baz migardanad
va dobare goman bord darya layeghe ost
va zir daryaee sakht
ama baz ham az tarse moj ha farar kard
va be khoshki baz gasht
va emroz goman mikonad
tamame in sayare baraye oo khochak ast
romina
صدای تپش های قلب مادر
صدای عاشقانی تپش های قلب خداست
صدای نفس های مادر
تیک تیک ساعتی است
که هر زمان با من می گوید
مادر بودن یعنی عشق و انتظار
از خدا پرسیدم چند قدم با تو فاصله دارم
گفت:
همان قدر که با قلب مادرت فاصله داری
و عشق را از مادر آموختم
در نگاه مهربان مادر
روز مادر بر تمام مادران دنیا مبارک
همه به دیوار خیره شده بودند
کلامی برای گفتن نداشتند
ابلیس می خندید
و گفت می خواهم انسان باشم
همه تردید داشتند
ابلیس که آزاد است
چرا می خواهد خود را
اسیر خانه ی استخوانی انسان سازد
ابلیس پیمان بست که این بهتر است
او به زمین آمد
پرسیدند از میان زن و مرد می خواهی کدام انسان باشی؟
خندید گفت:
من طالب لذت بیشتر و بازخواست کمتر هستم
قدرت بیشتر و تمام انسان بودن
گفت :
من مرد را برگزیدم
او مردی شد به سیمایی زیباتر از آنچه زلیخا دوست می داشت
و بر زمین قدم می زد
و بر زنانی زیبارو نظاره می کرد
و همه را به عشق خود فرا می خواند
و آنگاه که از او باز جویی می کردند
تنها پاسخ می داد
شما عاشق شدید بر من و من حق انتخاب دارم
مگر در دین شما این گونه نوشته نشده است
؟؟
سپس به سن پیری رسید
و پیرمردی شد شادان و زیبا
و باز هم از هر دسته شیفته ی او شدند
و زمانی که پرسیدند
تو چه داری که این همه هنوز محبوبی
گفت: نیرنگ
مگر دشمنان شما بی نیرنگ زنده می مانند
حال خود چرا با یکدیگر نیرنگ می کنید
و به قدیسه ی زیبایی زنان گفت:
تو اگر باور داشتی از مردان و تمام زنان زیبا رو تر هستی
چگونه بر من عاشق شدی
در حالی که می دانستی خدایت زیباتر است...
و اکنون شما تاوان خانه ی استخوانی خود را پس می دهید
مگر نه این بود
که خدا روح را در شما برتر و زیبا تر آفرید
و شما آن را له کردید تا من را ببینید
و اسم خیانت شد عشق
و اسم شکستن دل شد انتخاب
و دیگر همه سکوت کردند
و ابلیس نما امروز هم هستند
با این تفاوت
که دیگر ما نمی دانیم
چند فرزند دختر
و چند فرزند پسر دارد؟؟
چرا مسیحا هم امشب به دنبال فانوس می گردد
من قسم خوردم
که اگر او بیاید خاک بیدار می شود
اما او به دنبال فانوس می گردد
چراغ فانوس دیگر نفتی ندارد
شیشه اش را دل سنگی شکسته است
مسیحا تو امشب به سرزمین من آمدی
تا خود فانوس من باشی
انگار خواب می بینم
در افسانه ها شنیده بودم
مسیحا هنوز زنده است
تا مردگان را بیدار کند
نکند خواب من کابوسی تیره باشد
که مسیحا هه در آن مرا صدا نمی زند...
مردگان را بیدار کرد
کاش بیاید تا مرا نیز بیدار سازد....