قابل توجه شخصی که در وبلاگ من نظر می ده به نام آکیلا
و هیچ گونه آدرس اینترنتی از خود نمی دهد
به ادامه مطلب مراجه کنید
جواب آکیلا:
من دوست ندارم فونت را تغییر دهم
ولی شما می توانید شیشه عینک خود را تعویض نمایید
درمیان جاده ها ی هموار زندگی
چه کسی اعتراف خواهد کرد؟
چه کسی می دانست در دل این کوه های سنگی
کسی هر روز اشک هایش را پنهان می کند
و تنها تر از همه ی ما سال هاست
که غارهای تاریک و زندگی با گرگ ها و خرس ها را
به واژه های دروغین آدمک های مهربان ترجیح می دهد
چه کسی حاضر است اعتراف کند
پشت این کوه هایی به ارتفاع ۱۰۰۰
دریایی است که از اشک های آسمان ساخته شده است
تا که شاید آدمک های سنگی کمی بزرگ شوند
و بدانند در برابر این کوه سنگی دلشان
به ارتفاع ۱۰۰۰ دریایی از غم ساخته شده
مه غلیظی همه جا را پوشیده بود
زمین پوشیده از برف بود
نیمکت های پارک همه خالی بودند
دخترک از سرما یخ زده بود
ولی هنوز در میان پارک قدم می زد
انگار جایی برای رفتن نداشت
روی یکی از نیمکت های پارک نشست
داشت یکی یکی ستاره های آسمان را می شمارد
که پسری با موهای بلند به او نزدیک شد
-سلا م خانم
دخترک جوابی نداد
پسر گفت:
می توانم با شما آشنا بشم
دختر لبخندی زد و با سر جواب داد
بله
پسر نزدیکتر شد
پالتوی خود را در آورد و تن سالومه کرد
سالومه لبخندی زد
و تشکر کرد
شهرام او را به خانه اش دعوت کرد
سالومه با نگاهی گرم و دلپذیر قبول کرد
دست شهرام گرفت
و به او گفت: دوستت دارم
شهرام که کاملا متعجب شده بود
خندید و دستانش را به گرمی فشار داد و گفت :
من همین طور
با هم به سمت خانه شهرام راه افتادند
و به خانه ی گرم و ساکتی رسیدند
فردا صبح شهرام نگاهی به سالومه انداخت
و گفت:
عزیزم رابطه ی ما هرگز نمی تواند جدی باشد
این فقط یک تجربه بود
سالومه ای لبخندی زد و گفت:
همه ی شما مثل هم هستید
بعد یک کارت تبریک از کیفش در آورد
و چیزی روی آن نوشت
و به سرعت از خانه خارج شد
شهرام لبخندی زد و گفت:
دختر دیوانه ...
بعد به سمت کارت رفت
دنبال جمله ای زیبا گشت
مثل دوستت خواهم داشت یا ...
اما آن جا فقط یک کلام نوشته بود
به سرزمین قلب های شکسته و بیمار خوش آمدی
تا ۱۰ سال دیگر نام انسان هرزه ای دیگر
از زمین پاک خواهد گشت.. .
شهرام کاغذ را مچاله کرد
باورش نمی شد
چرا؟؟؟؟
پیرزن آرام قدم بر می داشت
خسته و پیر
به یک قهوه خانه رسید
به آرامی در را باز کرد
طوطی به او خوش آمد گفت
انگار نمی شنید
آرام بر سر یک میز نشست
قهوه خانه چی جلو آمد
و با صدایی آهسته پرسید
چی میل دارید خانم؟؟
پیرزن به صندلی خالی روبرو نگاه کرد
لبخندی زد و گفت:
برای من هم همین طور
قهوه چی متعجب شد
لبخند تمسخر آمیزی زد و رفت
پیرزن ساعت ها به انتظار نشست...
بعد نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
باید بروم دیر شده
مادرم منتظر است
فردا جشن تولد ۱۸ سالگی است
تو که حتما میایی ؟؟؟
بذار همه بفهمند که من این شایعات مسخره را باور نکردم
تو هرگز مرا به خاطر کاترین تنها نمی گذاری
بعد از قهوه خانه خارج شد
آه سردی کشید
و از دور زنی با موهای بلند و طلایی دید
انگار یک نفر او را صدا می زد
کاترین...کاترین
صدا چقدر آشنا بود
اشک از چشمان پیرزن سرازیر شد
آینه را از کیفش در آورد
چه چهره ی چروکیده ای ...
خود را پشت بوته ها پنهان کرد
شناسنامه اش را در آورد
و کنار گوشه از آشغال های کنار خیابان انداخت
دیگر با مرده ها فرقی نداشت
و به سرعت از آن جا دور شد
مردی که همراه کاترین بود
اصلا متوجه او نشد
حتی صدای قلب شکسته او را هم نشنید
همراه کاترین
به گوشه ای از ساحل رفتند
آفتاب شدیدی بود
انگار دفترچه ای از دور می درخشید
دفترچه را باز کرد
چیزی شبیه یک شناسنامه باطله بود
نوشته بود آنجلیا...
مردلحظه ای سکوت کرد و گفت :
سر انجام تو هم مردی
قلب بیمار دیوانه ...
کاش وقتی را که صرف عشق می نمودی
در بازار به کار می بردی
شاید روزی زنی تاجر می شد
نه آن قدر گدا و فقیر که
حتی نامش هم به درد لجن زار های خیابان نمی خورد
و این پاسخ عشق بود
من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر می شد
وقتی که شب تمام نمی شد
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح دعوت می کردی
تو با چراغهایت می امدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در اینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می امدی...
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
تو زندگانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو مثل نور سخی بودی
تو لاله ها را می چیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی
---------------------------
یک روز بلند افتابی
در ابی بیکران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
چشمان تو رنگ اب بودند
انگه که ترا در اب دیدم
در غربت ان جهان بی شکل
گویی که ترا به خواب دیدم
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو سکوت و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
مخواند به باغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه می سوخت
ما تشنه ی خون شور بودیم
در زورق ابهای لرزان
بازیچه ی عطر و نور بودیم
می زد می زد درون دریا
از دلهره ی فرو کشیدن
امواج امواج نا شکیبا
در طغیان به هم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریانهای بی سرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لبهام
یک لحظه تمام اسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایره های نور دیدم
گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچید میان گیسوانم
چون قطره ای از طلای سوزان
عشق تو چکید بز لبانم
انگه ز دور دست دریا
امواج به سوی ما خزیدند
بی انکه مرا به خویش ارند
ارام ترا فرو کشیدند
پنداشتم ان زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مر مر ابها تراشید
پنداشتم ان زمان که رازیست
در زاری و های های دریا
شاید که مرا به خویش می خواند
در غربت خود خدای دریا
---------------------
سخت اشفته ای ز دیدارش
صبحدم با ستارگان سپید
می رود می رود خدا نگهدارش
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مزگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
میشکفتم ز عشق و می گفتم
هرکه دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد ازارش
برود چشم من به دنبالش
برود عشق من خدا نگهدارش
اه اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینه ی راه
نرم نرمک خدای تیره ی غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
ایه هایی همه سیاه سیاه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سایه های ما زما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که می لغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب به روی جاده ی نمناک
در سکوت خاک عطر اگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می اویزند
سایه های ما...
همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی انها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هر گز نمی خوانیم
نغمه های را که ما با خشم
در سکوت سینه می رانیم
زیر لب با شوق می خوانند
لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه ی دلبستگی هاشان
از جدایی ها و از پیوستگی هاشان
جسم های خسته ی ما در رکود خویش
زندگی را شکل می بخشند
شب بروی جاده ی نمناک
ای بسا من گفته ام با خود
زندگی ایا درون سایه ها مان رنگ می گیرد
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
ای هزاران روح سر گردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه ی من کو؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه ی من کو؟
سایه ی من کو؟
من نمی خواهم
او چه می گوید؟
او چه می گوید؟
خسته و سر گشته و حیران
می دوم در راه پرسشهای بی پایان
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبر ها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بست ی درها
او چرا باید بساید تن
بر درو دیوار هر خانه؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سر زمینی سرد و بیگانه؟
اه...ای خورشید
سایه ام را از چه از من دور می سازی؟
از تو می پرسم:
تیرگی درد است یا شادی؟
جسم زندان ست یا صحرای ازادی؟
ظلمت شب چیست؟
شب
سایه ی روح سیاه کیست؟
او چه می گوید؟
او چه می گوید؟
خسته و سر گشته و حیران
میدوم در راه پرسشهای بی پایان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم
سرتا به پا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر می کنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی کوهستان
یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید
یکشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رویایی
بر موج های یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریایی
یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد
از « زهره » آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره می افروزم
آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم
-----------------------
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پایبند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
عشق بازی برگ های زرد و نارنجی میان فصل پاییز است
فصل گذشتن از خود
گذشتن از میان سایه سرو ها...
و این سایه های همیشه تکراری سرو
و باز هم کویر حقیقت پشت بازی سرو هاست
و جاده ی بی انتهای رقص واژه ها
برزخی که دو زمان را همواره تکرار می کند
انتظار به شروع و انتظار به بازگشت
دو انتظار تلخ رفتن و ماندن
و این ترسیم پرواز ماهی ها در سکوت آدریناست
ماهی از گم شدن در دریا نمی هراسد
گرچه هیچ کجا برایش بوی خانه را نمی دهد
قسم به پرواز زیبای پرستوی مهاجر
دیگر ترسی از سقوط در ارتفاع هیمالیا نیست
و سقوطی زیباتر تنها بهانه ی پرواز
و دیگر چشم های پرنده اشک نیست
آن گاه که از کوه ها نالان می شوی
چه می دانی اوج تو چگونه شکل گرفت
و دیگر برای پر زدن سقوط تنها دلیل است
و باران پرواز به سوی سقوط دریا است
پروازی به زیبایی پاکی آب
و من دریا را آدرینا نامیدم
چرا که زیباتر از دریا نشناختم
آن که در دل خود کوه هایی عظیم تر از
دشت های ما دارد
اما به زیبایی خویش آن ها را نهان ساخته
تا که شاید بیاد آوریم
نمایش مروارید بهایش را کم خواهد ساخت
فسم به آدرینا
که اگر مروارید پوشش صدف می شد
صیادان تنها به دیدن صدف ایمان می آورند
پرنده ی زیبایی پرواز در سقوط پنهان است
آن چنان که عشق سقوط بی پروای
از قله ی خودخواهی است
و داستان تکراری بازی کاغذ های مچاله و فریاد قلم
هرگز سکوت تو را نخواهد شکست...
و دیگر حتی رنگ انتظار را به بهای
معصومیت چشم ها نمی خرند
و قیامتی زمانی است
تا که دیروز و امروز و فردایت را به بازی تقارن بکشد
و ندانی از کجا آغاز شدی
و چه هنگام همسفر شدی
و چه هنگامی داستان وداع را نوشتی
دیگر جسم خسته خاموش است
لحظه آغاز عشق لحظه مرگ بود
و آتش بهانه ی جزای تو بود
و چگونه روح های صیقل خورده با سنگ را
می توان با آتش خاموش کرد
و چه ساده یاد گرفتیم رنج حقارت را با
عطوفت عشق درمان کنیم
و تنها دروغ بزرگ عشق میان انسان های گرگ نما
و سگ های بیابانی
و خسته از فریاد گربه های همسایه
و شاید تبسم سرد بی روح نگاه تحقیر
پاسخ ما شد...
قسم خورد ترحم هم لیاقت می خواست
و من آن را به ازای پاداش عشق دادم
و این بازی با گلبرگ ها دیگر معنا ندارد
بگو دیگر گل را پر پر نکند
و بشمارد:
دوستم دارند
دوستم ندارند
....
و آخرین گلبرگ هرگز به تو دروغ نخواهد گفت
گرچه نگاه او فریب باشد
در میان تقدیر موج و دریا
جای صدف های به گل نشسته خالی است
دخترک سراغ مروارید را از موج های دریایی می گرفت
و روز ها به انتظار صدف ها می نشست
و سالها بعد که دخترک بزرگ شد
دریا مرواریدی را از راهی آنسوی اقیانوس ها برای دخترک آورد
اما دستان خشن صیاد صدف خالی را به او هدیه داد
و او گلایه نامه ای به دریا آبی نوشت
و خدا باران آفرید
مرواریدی ساخته از پاکی آب تا که شاید
دیگر دست هیچ صیادی به او نرسد