در انتهای جاده ی خاکی عشق
کوهستانی بود
سر پوشیده از برف
و زمینی به قدر بهای بی وفایی
و خانه ای به ارتفاع ۳۰ یا ۴۰ متر
ارتفاعی به نام برج
برجی که با آن خط عشق را پاک می کردند
و تازه می دانستی
این همان ارتفاع بی وفایی است
هنگامی که به ارتفاع عمودی disloyal می رسیم
و تازه می فهمیم
در این ارتفاع آدم ها حتی قدر یک نقطه هم نیستند
و خود را آن قدر بزرگ می بینی
که ساختمان پناهگاه تو می شود
و محو تماشای آدم های داخل ساختمان می شوی
و قسم می خوری آنان به قدر تو بزرگ هستند
و اشک های عشق را نمی بینی
و کوه ها متلاشی می شوند
انگار قیامتی باشد
دریای آبی چشم خشک می شود
و تو هنوز محو تماشای ارتفاع برج هستی
و دیگر با زمین هم فاصله داری
قسم به ضربه های تیشه ی قلم شکسته بر کاغذ
قسم به صدای سکوت سپید کاغذ
من که گمان می کردم با فرو رفتن در دریا خواهم مرد
چگونه باید زندگی ماهی را در عمق دریا باور می کردم
.....
دیگر بس است زندان بان
تا به کی برایم
از داستان تکراری قسمت نقل می کنی
زنجیر های تو مرا حبس نکرد
به خدا من با همان زنجیر ها
تصویری از تو بر روی دیوار ها کشیدم
من تو را قسم دادم تا برایم قلم آوری
و تو خندیدی و گفتی
در تقدیر تو قلم نیست
بی انتهای جاده
ریل قطار هزار کیلومتری
زمینی پوشیده از برگ های سرخ و نارنجی
درخت های عریان...
روح ها صیقلی از سنگ
و دانستم کاش
می شد عشق را بر خاک بیابان نوشت
تا مشتی از گرد و غبار باشد
نه آن که نوشته ای بر سنگ
نوشته ای سنگ تراش
به خوبی به آن صیقل داده
و تنها با خرد شدن سنگ
شاید توانست .......
و اما عشق برای بشریت آفریده نشد
و این یک مثلث تکراری است
که اگر در راس آن قرار گیری
هرگز نمی دانی
انتهای آن کدام راس است
و فریب بزرگ محبت
تنها یک زندان بی زنجیر و نامرئی است
بهشتی آفریده شد
مشتی از کویر
و این کویر مشتی از خاک تن
آدم و حوا
و چگونه خدا نام اولین مرد عالم
را آدم گذاشت
شیشه های انتظار شکسته است
قاضی تپش های آخر قلب را محکوم می کند
باران بی رحمانه می بارد
دریا طوفانی است
دریا ماهی را پس می زند
ماهی خدا را صدا می زند
پس کجاست رحمت مطلق
بی وفا رفته است
دیگر ترسی از خیس شدن در زیر باران نمانده
کاش در زندگی دریا باشیم
تا که شاید
اگه روزی یه رهگذری
یه کوله بار پر از غرور روی دوشش بود
و خارهاشو رو دل ما خالی کرد
مثل دریا پس بزنیم و
پاک کنیم
حتی لجن زار
رود خانه ی بی وفایی رو با یه دل دریایی
به رنگ آسمون کنیم
شاید تولد همان دلیل آفرینش فرشته باشد
فرشته بود با انسان نمی دانم
اما در چشم های خسته مادر عشق را چشید
و سیلی های پدر را نوازش معنا کرد
و می خواست زود بزرگ شود
بزرگ تر از مادر
بزرگتر از درد پدر
مادر او را فرشته نامید
او واژ ه ی برای صحبت کردن با ما نداشت
اما با قلب حرف های مرا می فهمید
دستانی پاک که روزی سهم همه ی ما بود
به شرط بیدار شدن انسانیت بزرگ شد
و روزی مردی خسته و زخمی به او پناه داد
و او را از مرگ رهاند
تا که شاید از گرسنگی نمیرد
و او را با خود به دنیایی رنگی برد
روزی دیگر مهمانی تازه تر به دیدار مرد آمد
و حالا دیگر جایی برای او نبود
برگه ای را که به آن شناسنامه می گفتند
با خود برداشت
تا که شاید فرشته ی خانه ای دیگر باشد
اما نامش را در آنجا ننوشته بودند
آنجا نوشته بود دختر هرزه
حالا این چشم های وحشت زده
این خستگی های بی التهاب
چه زود بزرگ شدند
حالا دیگر فرشته خیلی بزرگ شده بود
و او باید از فرشتگی استعفا می داد
حالا دیگه سایه های که پشت سر او بود
لجن های خیابان هایی بود
که نگاه های زهر آلودی که
چون خنجری در قلبش فرو می رفت
دیگر از گرسنگی نخواهد مرد
دست های مرد خسته به او نان داد
و عشق را گم کرد
و دیگر هرگز سیر نشد
حتی با اشک های خسته ی مادر
در میان پرسه های جاده
کنار دل تنگی های زن خسته
باز هم کنار پنجره ای
دختری نشسته است
تا که
شاید ببیند عشق چه رنگی دارد
؟؟
باز هم در زیر باران راه رفتن
و فریاد زدن
و ترسیدن از گم شدن
در کوچه پس کوچه های هجرت
سفر به شرط نرسیدن
به شرط باختن ثانیه های انتظار
باز هم قلب شد انتشار ساعت های
ضربان خسته و موهوم انتظار
باز هم خستگی های زن
و فریاد آهسته و آتشین او
چشم هایی که فقط یک واژه را فریاد می زد
تا که شاید بتوان واژه ی مرد بودن را تفسیر کند
هوس هوس هوس
باز هم گوسفند های خسته
و شلاق خورده به انتظار گرگ ها نشسته اند
تا که شاید از قصه ی آهو و شیر برای آن ها نقل کند
تا که شاید همه باور کنند
قصه ها ماوایی است
تا که فریاد بزنیم
در میان دنیای خاکی همه ی ما به یک سهم حق داریم
تا که شاید خاموشی های ما فریاد حقیقت ماندن باشد
شاید رنگی تازه تر گریه های شبانه را خط بزند
شاید او واژه ای زیباتر را فردا برایم زمزمه کند
تا که شاید درد غربت تسکین گیرد
بیگانه بودن
در میان کوچه پس کوچه های تردید
تردید امروز و فردای من
شاید نمی خواهد از امروز درس بگرد
شاید دفتر دیروز را که با
اشک هایش نوشت
پاره کرده است
تا که شاید دوباره از تو چیزی شبیه انسان سازد
شاید نمی دانست
باز در چشم های نو رنگ عشق سیاهی است
باز هم از اسم تو شعری تازه تر ساخت
تا که بر سر در شهر
کنار نامه ی کورش بنویسند
پایان درد زیباتر از تکرار درد است
گرچه درد دلیل تپش های قلب تو باشد