دیگر شعر ها را باور ندارم
دیگر سکوت برایم معنی انتظار نمی دهد
دیگر واژه ی مرد را باور ندارم
چرا که ساده یادگرفت
زبان سرزمین دورنگی ها
هرگز با تو سر یک میز نخواهد نشست
چون پاهایش بر بروی ابر ها جا داشت
و سفره ی خاکی من
و کوزه ی گلی ام را خواهد شکست
او به نان و عشق ایمان نخواهد آورد
من از خاطره ها خسته شدم
از باران بیزارم
از تکرار شب های سیاه
از بودن و بودن بیزارم
کاش هرگز چشمانی برای دیدن نداشتم
کاش هرگز مادرم به من گفتن را نمی آموخت
کاش هرگز پدر مرا به مدرسه نمی فرستاد
کاش دلم لبریز از واژهای بی نفس نمی شد
کاش معلم به من درس انسان بودن نمی داد
کاش خدا مرا محکوم به زندگی در زمین نمی کرد
سلام.و آیا این مجازات برای شماست یا برای دیگران؟
سلام. زیبا بود
خوشحال میشم که به وبلاگم سربزنی و درنظرسنجی شرکت کنی.
موفق باشی
سلام عزیزم خوبی ببخشید چند وقت پیشت نمیتونم بیام بعدا میام