عاشقی در دیار شهری به سر می برد او روزها صبح به صبح دلی را می خرید و از ته جان عشق را بر او ارزانی می داشت و شب ها دل ها را ارزان ارزان می فروخت .. او که صبح دم ها محتاج خورشید عشق بود شب ها فانوس خود را بر دل ها خامو.ش می کرد .. صبح ها که از بستر بر می خواست عکس خود را در آینه می دید و می خندید می گفت می خواهد سالها اینگونه عاشقی کند روزگار گذشت و او همچنان صبح ها دل می ربود و شب ها ارزان و بی بها دل می فروفت و این قصه دل باختن سالها ادامه داشت .. روزگاری او عاقبت در گورگاهی مهمان شد شاد و سر مست گمان می کرد اینک همه بر او حسرت خواهند برد روز ها می رفت هیچ کس بر سر خاکش نمی رفت اما همسایگانش هر روز و هر روز سبد های گل و دل های عاشق بر ایشان سر میزد و سر یک سال نشده معشوق ها همبستر عاشق هایشان در خاک می شدند .. حال دیگر پیرمرد کهنه لباس کارگر هم در گورخانه همسایه ی او بود عاشق که همه عمر پیرمرد را بر وفاداری ریشخند می کرد اکنون حسرت او را از ته دل می خورد .. غم تمام وجودش را لبریز می کرد بی صدا گریست و آرام گفت کاش حداقل یک عشق را ارزان نمی فروختم.. |
وان تو تری فور فایو
سیسکس سون ایت ناین تن
و دوباره از نو می شمارندند
و این شمارش ۶۰ تایی در دفتر خاطرات ورق می خورد
بازهم نگاه ها گره می خوردند در یکدیگر
و شاید قلب ها شروع به تپش می کنند
و تپش های زیبای زندگی
و قدم هایی که در هزار ثبت می شوند
امروز چند کیلومتر از خانه ی من دور شدی
و دوباره فردا باز خواهی گشت
در حالی که عقربه ها صورتت را خسته می کنند
و نگاه های گرم هنوز زنده است
و دوباره زمانی برای عشق
افسوس که در جایی ثبت نمی شود
و بازی ۶۰تایی دیگر ثبت نمی شود
او کیلومتر ها در قلب تو سفر می کند
و عشق را باور داری
و هرگز هزاری ثبت نمی گردد
و زمان متوقف شده است
انگار تنها من می دانم زمان چقدر گذشته است
و شاید انگاه که تو را می بیند
و از دور بر تو لبخند می زند
دوباره دوست داری عقربه ها بایستد
و دوباره رقص عقربه ها بی هیچ شمارشی
وقتی بدانی نگاه او با دیگری شریک است
و چشمانی همراه او به تو می خندد
دوباره عقربه ها را صدا می زنی
دوست داری هرچه سریعتر بشمارند
و بر صورت خود می نگری
اما هنوز از عمر تو باقیست
و باید زنده باشی
و باز زمان متوقف می شود
و نمی دانی چند سیلی بر قلبت نواخته شده
و چشم ها لبریز از اشک ها
و دوباره باید لبخند بزنی
او ساعت هاست که رفته
و تو هنوز در جای خود بر او لبخند می زنی
موج های بی قرار در کنار قطره ها می رقصند
و قطره هایی که دیروز در چشمان ما می لرزید
و دست هایی که دیگر یکدیگر را از یاد برده بودند
امروز با مشتی از این اب صورت های پر از گرد و غبار خویش را می شویند
و دیگر این صورت های بی رنگ عشق
به رنگ چشمان من رنگ گرفت
شاید تصمیم قشنگی باشد که عشق را تقسیم کرد
و دریا باز هم می رقصد
و شاید کلبه همین نزدیکی باشد
و آرام آرام در کنار ساحل قدم می زد
کلبه تاریک و خاموش برایش دست تکان می داد
و باور نداشت عاقبت هریک در خانه ای گلی خواهیم خفت
و شاید او هنوز به انتظار قایق بود
شاید دوباره نگاهی دیگر منتظر اوست
و این انتظار قایق و موج ها
و شاید فردا هم اشک او در میان موج ها برقصد
و خدا باز هم قول داد عشق را زنده نگه دارد
انگاه که اشک ها به آسمان می رود
عشق در وجود خدا هم لبریز می گردد
و دوباره به دریا باز می گردد
و عشق میان عالم تقسیم شد
و دوباره دریا لبخند می زند
و ساحل پر شده از کلبه های خاکی..
کوچه های پر از گرد و غبار
نگاه گرم رهگذران
و دوباره صدای جاروی رفتگر فقیر
و نفس های خسته از زندگی
کودکی با چشمان خواب آلود
لیله بازی های خاموش و کی برد های نوازنده
صفحه های متحرک رنگ به رنگ
و دوباره بازی با تگمه های سرد و صفحه رنگی
صدای تیک تیک های دیجیتال
این جا خیلی از روستا دور است
از صداقت ها و پاکی ها
از نگاه های پر از صداقت
و لبخن کافیست
برای شروع دل باختن را
و دوباره تنها با یک سکوت حتی دست تکان دادن هم یادمان رفته
عاشقی را در پشت کاغذ های رنگی گم کردیم
مردم شهر سرگرم کاغذ های مچاله رنگی
یکی ان طرف با دقت کاغذ های نو را در کیف می گذارد
و از صمیم قلب می خنند
و یکی ان طرف ترر در قصر کاغذ ها می گرید
و شاید زود خیلی زود حقیقت زندگی را باور کرده است
و این مشق هر روز صبح ماست