روزهای سرد و برفی از راه رسیده بود میان برف های سپید یک ردپا باقی مانده بود.می گفتند رد پای ارابه ای خداست.می گفتند فرشته ها ارابه را بر دوش می کشند و خدا برای مردم آن شهر شادی ها و غم را بر روی زمین می پاشد و روزی که برف ها آب می شوند آن ها در میان خانه ها و دل های مردم شهر جوانه می کند هرکس زودتر به سرزمین برفی برسد می تواند سهم بیشتری از برف ها بردارد و او که از همه دیر می رسد تنها غم ها برایش می رسد...
کودکان دوان دوان به سوی سرزمین برفی می دویدند و هرساله دانه های شادی را برای خود می بردند و تنها پیرزن سالخورده ده سهم غم ها را بر می داشت..پیرزن نمی دانست دانه ی آخر نامش حکمت است و زیباترین سهمی هست که می تواند از خدا بگیرد...و هرساله دانه برفش را به دیگری هدیه می داد و آن سال برایش تمام به انتظار می گذشت