کهنه گی چهره اش را می پوشاند
اما آینه را می شکست و خود را دوباره ترسیم می کرد
و این ترسیم با نقابی تکمیل می شد
او که تنها روحش را ترسیم می کرد
و هنگامی که به دیدار مردم می رفت
همه از کهنه گی چهره اش می هراسیدند
شاید به صد سالگی نزدیک بود
اما آن گاه که لب به سخن می گشود
همه بر او شیفته می شدند
باور نداشتند روح او را آینه ترسیم نکرده است
او ساعت ها در میان ما قدم می زد
بی آن که هیچ کس به حقیقت او را بشناسد
آرام و خسته بود
نگاهش به من خیره شد
ترس وجودم را لبریز می کرد
شاید به فاصله ی یک قدمی رسیده بود
آن قدر چهره اش بوی کهنه گی می داد
که دوست داشتم سالها از او دور شوم
می خندید و سخت می خندید
چشم هایم را بستم و در آن دم تنها نامی که همیشه دوست می داشتم صدا زدم
وقتی چشم هایم را باز کردم او خیلی دور شده بود
صدای تلفن مرا از خواب بیدار می کرد
گوشی را برداشتم یک نفر مرا به اسم صدا می زد
صدایش آن قدر بوی تازگی می داد
که تازه می فهمیدم کهنه گی چقدر کابوس تلخی است
به آینه نگاه کردم
وقتی که تازگی را باور می کردم
آرزو می کردم هرگز به کهنگی او نرسم
باز صدای پشت تلفن: مرا صدا می زد
انگار تمام واژه ها از ذهنم پریده بود
او بلند بلند شروع به خندیدن کرد
انگار همان صدای کابوسم بود
صدایش هنوز صاف بود
بی آن که سالها بر آن ترکی اندازد
تازه بیدار شده بودم
شاید در روزگار کهنه باشی یا تازه زیاد مهم نباشد
همه عادت کردند روح هایشان را ترسیم کنند
اما تنها صدا ها و نگاه ها هرگز دروغ نخواهد شد
و شاید بازیگر آنقدر چهره و روحش را رنگ می زند
که فراموش می کند این دو را نیز رنگ زند
و این رازی میان ماست
تا که شاید هرگز آن را بر زبان نیاوری
تا بدانی کدام روح را تنها آینه ترسیم کرده است.
شهر با آسمانی سیاه
مگر تا دیروز آبی نبود؟
محکومین را آوردند
و قاضی حکم را می خواند
نکند بگوید مرگ؟
و دست های گرم امروز قلب ها را زندانی می کنند
نگاه های مهربان امروز تقاب ها را بر می دارند
حکم عشق چیست؟
عشق گناه است
عشق مرگ است
و این را در صدای تماشاگران شنیدم
و همه برای مرگ عشق دست می زنند
او می خندد
و باز هم گریستن
بی صدای بی صدا گریه کن
و توی چشم های قشنگت بخند
مگر عروسک هم عاشق می شود؟؟
و این ترسیم دادگاه عشق
و دوباره به خود می آیم
قاضی کاغذ را بر روی زمین می گذارد
قاضی فریاد می زند
چه کسی گفته است عشق گناه است؟
جرم آن است که بیزار باشیم
برای عشق یکدیگر
بیایید
دوباره قانون عشق را بنویسیم
دستان گناه کار دستان شماست
که عشق را خط می زند
----------
گفت : عاشقان را چه نامم؟
دیوانه یا بیکاره؟
و من تمام واژ ها در دلم لبریز شد
اما قلم در دستانم یخ زده بود
و نفس هایم آن قدر سخت بود
که به واژه ها نمی رسید
کاش می توانستم در نگاه آخرم به او بگویم
هنوز هم دوستش دارم
--------------------------
قاضی عاشق است
یک نفر هست در شهر من
که عشق برایش مثل روح زیبای او زنده است
در شهر ما عاشقین محکوم می شوند
ونه به طناب و زندان و مرگ ...
آن دم که تو می خندی و باور نداری
دل های شکسته روزی
خانه ی تو بود
خود ویرانگر جان خویش می شوی
و عشق را برای خرید نان و تخم مرغ می فروشی
و فاصله ها را ورق زد
و سفرنامه اش را بر روی برگ های برهنه ی پاییزی نوشت
آهای عابر های کوچه های خاطرات
ابر دل تنگی ها دیگه بارون نمی شه
دیگه چتر های شما خیس نمی شه
آهای عابر های ایستاده در ثانیه ها
کاش بدونید زمان متوقف شده
مثل دل های سخت شما
وقتی دیگه نگاهتون سرده
وقتی صداتون بی رنگه
یکی هست بین شما
بدونه خونه ی گرم سارا
با دست های سرد شما
خراب شده
و حلا اون شب ها تو کوچه ها پرسه می زنه
و دیگه باید به انتظار آغوش زمین باشه
نگاهتون چقدر سرده
مگه تا دیروز سارا عروسک شهر نبود
آهای عابر های ثانیه های دلواپسی
از قصه ی مریم چی می دونید
وقتی عشق بی رنگ شما
رنگ سرخ قلبش رو سیاه کرد
وقتی یاد گرفت مثل شما بازی کنه
بازی بازی....
یک دو سه چهار...ده صد هزار
مثل شما ها دیگه بلد شده بشمره
شکسته های دل های پاک رو میگما
مثل شما می خنده به گریه ها
آهای عابر های کوچه های زندگی
بیایید براتون قافیه بسازم
مرگ رنگ ها
مرگ برگ ها
مرگ مرگ
و تمام واژه های بی قافیه رو امشب می خرم
و براتون می نویسم
مرگ زندگی است
در روزی که خنده هاتون گریه هاتون دیگه نقاب نداره
مرگ یعنی صداقت واسه قلم هاتون
واسه دل هاتون
واسه اون شاعری که
براتون قافیه های قشنگ می سازه ولی دلش پر درده
واسه دکتری که مرگ خودش رو باور داره
و به تمام بیمار هاش نوید می ده
که تو اتاق جراحی بتون زندگی می دم
وقتی خودش ته دلش خدا رو صدا می زنه
تو هنوز از نگاه گرم
دست های لرزون اون زندگی رو طلب می کنی
آهی عابر های بی نشون
تو کوچه های خاطره
من دوباره اسم همتون رو نوشتم
به یاد بازی های بچه گانه
می خوام برا همتون امتیاز بدم
از یک تا صد
می خوام بدونید
شماره ها ی سال های عمر شما خیلی کمه
وقتی که پیرمرد سالخورده به گریه هات می خنده
باور کنید دلش حتی اندازه ی دختر سه ساله هم نیست
وقتی تو کوچه ها در به در شکلات یاد می گیره
چه جوری بازی کنه
وقتی پیرزن با چشم ها خسته و چهره ای به گل نشسته
یاد می ده بچه ها بیاین عاشقی رو بازی کنیم
واسه دارا وقتی مادرش رفته
خیلی بچه است
وقتعی خودش نمی دونه یه روزی مادر دارا
مادر سارا خونه ی گرمشون رو برای آن
وقتی نگاه گرم و مهربونش تو کوچه ها پرسه می زد
وقتی دست های قشنگش دل ها را می دزدید
خانه هاشون را ویرون کرد
و خودش شد عروس قصه ها
کی باور داره پیرزن قصه ها
که دیگه حالا باید برای راه رفتن
عصا دستش بگیره
خودش دزد دل ها بوده
حالا بیاین
می خواد به بچه هامون درس عاشقی بده
یاد بگیرید بازی کنید
آهای عابر های شهر من
آهای عابر های دل من
یاد بگیرید بازی کنیم.
عاشقی رو بازی کنیم.........
درمیان جاده ها ی هموار زندگی
چه کسی اعتراف خواهد کرد؟
چه کسی می دانست در دل این کوه های سنگی
کسی هر روز اشک هایش را پنهان می کند
و تنها تر از همه ی ما سال هاست
که غارهای تاریک و زندگی با گرگ ها و خرس ها را
به واژه های دروغین آدمک های مهربان ترجیح می دهد
چه کسی حاضر است اعتراف کند
پشت این کوه هایی به ارتفاع ۱۰۰۰
دریایی است که از اشک های آسمان ساخته شده است
تا که شاید آدمک های سنگی کمی بزرگ شوند
و بدانند در برابر این کوه سنگی دلشان
به ارتفاع ۱۰۰۰ دریایی از غم ساخته شده
پیرزن آرام قدم بر می داشت
خسته و پیر
به یک قهوه خانه رسید
به آرامی در را باز کرد
طوطی به او خوش آمد گفت
انگار نمی شنید
آرام بر سر یک میز نشست
قهوه خانه چی جلو آمد
و با صدایی آهسته پرسید
چی میل دارید خانم؟؟
پیرزن به صندلی خالی روبرو نگاه کرد
لبخندی زد و گفت:
برای من هم همین طور
قهوه چی متعجب شد
لبخند تمسخر آمیزی زد و رفت
پیرزن ساعت ها به انتظار نشست...
بعد نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
باید بروم دیر شده
مادرم منتظر است
فردا جشن تولد ۱۸ سالگی است
تو که حتما میایی ؟؟؟
بذار همه بفهمند که من این شایعات مسخره را باور نکردم
تو هرگز مرا به خاطر کاترین تنها نمی گذاری
بعد از قهوه خانه خارج شد
آه سردی کشید
و از دور زنی با موهای بلند و طلایی دید
انگار یک نفر او را صدا می زد
کاترین...کاترین
صدا چقدر آشنا بود
اشک از چشمان پیرزن سرازیر شد
آینه را از کیفش در آورد
چه چهره ی چروکیده ای ...
خود را پشت بوته ها پنهان کرد
شناسنامه اش را در آورد
و کنار گوشه از آشغال های کنار خیابان انداخت
دیگر با مرده ها فرقی نداشت
و به سرعت از آن جا دور شد
مردی که همراه کاترین بود
اصلا متوجه او نشد
حتی صدای قلب شکسته او را هم نشنید
همراه کاترین
به گوشه ای از ساحل رفتند
آفتاب شدیدی بود
انگار دفترچه ای از دور می درخشید
دفترچه را باز کرد
چیزی شبیه یک شناسنامه باطله بود
نوشته بود آنجلیا...
مردلحظه ای سکوت کرد و گفت :
سر انجام تو هم مردی
قلب بیمار دیوانه ...
کاش وقتی را که صرف عشق می نمودی
در بازار به کار می بردی
شاید روزی زنی تاجر می شد
نه آن قدر گدا و فقیر که
حتی نامش هم به درد لجن زار های خیابان نمی خورد
و این پاسخ عشق بود
در میان تقدیر موج و دریا
جای صدف های به گل نشسته خالی است
دخترک سراغ مروارید را از موج های دریایی می گرفت
و روز ها به انتظار صدف ها می نشست
و سالها بعد که دخترک بزرگ شد
دریا مرواریدی را از راهی آنسوی اقیانوس ها برای دخترک آورد
اما دستان خشن صیاد صدف خالی را به او هدیه داد
و او گلایه نامه ای به دریا آبی نوشت
و خدا باران آفرید
مرواریدی ساخته از پاکی آب تا که شاید
دیگر دست هیچ صیادی به او نرسد
دیگر بس است زندان بان
تا به کی برایم
از داستان تکراری قسمت نقل می کنی
زنجیر های تو مرا حبس نکرد
به خدا من با همان زنجیر ها
تصویری از تو بر روی دیوار ها کشیدم
من تو را قسم دادم تا برایم قلم آوری
و تو خندیدی و گفتی
در تقدیر تو قلم نیست
و فریب بزرگ محبت
تنها یک زندان بی زنجیر و نامرئی است
بهشتی آفریده شد
مشتی از کویر
و این کویر مشتی از خاک تن
آدم و حوا
و چگونه خدا نام اولین مرد عالم
را آدم گذاشت
بوم نقاشی سپید بود
و رنگ های زیبایی به نقاش چشمک می زد
ناگاه از کنارش مرد تاجری گذشت
که دل تنگ ارقامش بود
و نگران صفر و یک
دیگر رنگ دیروز را نداشت
او شده بود گدای امروزی
و دیگر همه دوست داشتند
او را از دفتر خاطرات روزانه خط بزنند
...
نقاش خندید
و کمی آن طرف تر
کودکی را دید
که به دنبال چند صفر می دوید
تا نانی برای خوردن پیدا کند
نقاش باز هم خندید
و کمی آن طرف تر
گوری را دید
که با فرش های ابریشم رنگ می زدند
...
باز هم خندید
و بر روی کاغذ
تمام ارقام را از صفر تا به یک نوشت
و از هر رقم منظره ای زیبا
و صورتی زیبا کشید
کوزه ی گلی
گرگ زخمی
خانه ی متروکه
سنگ فرش های خیابان
و گفت:
به راستی تمام ارقام
بازیچه ی دنیاست
تا که شاید مالک آن شویم
که پیش از همه ی ما به نام خدا ثبت شده است...
شاید در پس کوچه های این شهر
صدایی آشنایی از ما کمک بخواهد
فانوس های شهر انسانیت خاموش گشتند
یادم آمد
چند شب گذشته
زنی خود را از بالکن خانه
به پایین اندخت..
همه دور او جمع گشته بودند
هرکس به سلیقه ی خود داستانی نقل می کرد
کسی زن را نمی شناخت
همه به او نگاه می کردند
شاید او فقط یک تکه گوشت بود
که به سختی می توانست نفس بکشد...
نزدیک تر رفتم
و زن گفت:
امان از بی رحمی مردان روزگار
که مردانگی را ارزان فروختند
و من برای حفظ شرافت خویش
جانم را به خطر انداختم...