در پس کوچه های باران زده خاطرات
اشک ها پنهان می شدند و لبخند ها همچو نقابی دست تکان می داند
آموخته ام عشق آوایی دور دست است
در بی انتهای جاده ی انتظار
و آتش مهر شعله هایش را خواهد گسترانید
آنگاه که طعم خامی روزگار تو را پس زند
و همچو خاک کوزه گران تو را نقشی دهد
و شاید روزی تو گلدانی از شقایق باشی
و شاید هم کودکی تو را بی اختیار بشکند
و شاید هم نقاش نقشی بر تو بیافریند
که سالها در کلبه هایی به نا گالری زنده بمانی
و مردم تنها افسانه ی تو را خواهند خواند....
گل برگ های شقایق را پرپر می کرد
کاش می دانست
شقایق در نخستین لبخند شکفتنش در زندان تلخ عشق اسیر است
برف های سپید این تبلور سردی و عشق
قدم های خسته ی باد میان شاخه های عریان
برگ هایی که ققط امروز مشتی از خاک شدند
و چگونه می توان باور کرد روزی دوباره شکوفه ها مهمانی می گیرند
و قدم های انتظار مرد عابر برای رسیدن
دل تنگی برای پریدن از قفس دل تنگی
خنده های پر دردی که تو شیرین دانستی
و این جاده بی انتها در کجا ختم خواهد شد
وقتی دلش می خواست مثل ماهی در اعماق دریا گریه کنه
جایی که دل هیچ کدوم از رهگذر ها براش نسوزه
جایی که اشک های اون دریای آبی تو بشه
برف لباسش را پر کرده بود
جامه ی سیاه او دیگر سپید بود
مگر فقط خدا کاری کند
تا که این جامه ی سیاه او سپید شود
و اگر او بخواهد دیگر محال است
از برف و عشق بهراسی.........
زندگی ما را خلاصه کرد وقتی که یخ بر سختی خود می تازید
و دریا را سیلی می زد........
گرمای زندگی او را ابری ساخت
که حتی باد هم بر او حکومت می کرد
شکسته های یخ را چه کسی دوباره رنگ می زند
و دوباره زندگی برایم ترانه ای شد از سر خط
کتاب های خط خطی اشک های لا به لای برگ ها
چه کسی زمان را بیدار خواهد ساخت
و دل را شکستند و هرگز دوباره نمی شود او را از نو ساخت
و فقط قرار شد خلاصه بنوسیم
شکسته ها را از زمین جمع کنید نکند دست کسی خراش بردارد
نکند دل شیشه ای شکسته ی تو دست بیگناهی را بخراشد او که فقط از سرزمین تو رد شد.......