واژه ها را به اسارت نبرید
قفس زمان مرا در آغوش کشید
و دوباره زندگی مرده است
در روز هایی که خدای عشق خفته است
شاید بارن آمد شاید این کویر برهنگی از احساس دوباره جوانه زد
در آن دم که تنهایی در چشمانت می رقصید او در ازدحام خویش می خندید
خدای عشق مرا صدا زد
آن دم که در ازدحام زندگی رنگ مه رنگی مرا گم می کرد
او که فقط یک با مرا صدا زد و تمام عشق را در من زنده ساخت
و حال دیگر خاک هم عاشق است
او از جنس کدامین مردم است
که دلتنگی و عشق تنها برای اوست
ما که از تاوان عشق بر یکدیگر می رنجیم
او از تاوان بزرگترین عشق آنگاه که در خون می غلتید خندید
کاش تو را هم بخواندآن دم که چشمانت اسیر و بیماررنگ هاست
و قلب تو لبریز از کور دلی است.
انتظار فاصله را رنگ می زد
وقتی که از خاک هم بی رنگ تر می شد
به انتظار کوزه گری نشسته بود
تا که شاید خاک را دوباره جان دهد
و آمدیم از نقش بستن طلوع یا غروب
پیوند خورشید با رهگذر عشق
ایستگاهی برای توقف نیست
جه کسی می داند چگونه کوزه گرا را از خاک روحی دادند
که حتی خود بر خویش بیش از معبود مغرور می گردد