و سراب سراب انسان ها زمین است
و قبل از آنگه از دریای زندگی آب بنوشی تو در آغوش می گیرد
می گوید نام آن عشق است
اما این عشق یعنی حصار
یعنی قفس
یعنی دور شدند از من از تو از ما
زمین می گوید عاشق است
می گوید مرا دوست دارد
چون از جنس اویم
و تمام انسان ها و درختان و ماهی ها
مگر همه از رنگ من و خاک من نیستند
مگر آنان نیز عاشق نبودند
و شاید گروهی نرم تر از خاک
و گروهی سخت تر از سنگ باشند
و تو بگو کیستی
از چه خاکی
و دوباره می خوام به غار ها سفر کنم
جایی که فقط من و من باشم
سکوت حاکم است
و زمین مادر
و زمین سراب
و زمین خانه
و خدا یعنی همه
مثل مادر مثل پدر
مثل برادر مثل خواهر
و خدا یعنی عشق
یعنی همسایه
یعنی هم خانه
و زمین به انتظار نشسته است
و مملو از خاک
و هر مشت خاک نمی دانم حاصل تن کیست
و اما می دانم خود نیز روزی مشتی از آن خواهم شد
خاکی از تن دریا یا کویر
خاکی که در آن درختی می روید
تا سایبانی برای تو باشد
یا خاکی که زمینی از خانه ی توست
و شاید هم خاکی که درون گلدان خانه ات ریختی
دریا طوفانی است
و او نیز همانند دریاست
نه می توانم به آرام بودش دلگرم باشم
نه می توانم از طوفانش شکایت کنم
امروز سونامی برپاست
و مرغان دریایی آواز می خوانند
و برگ ها می رقصند
و سراب سراب انسان ها زمین است
شیشه های انتظار شکسته است
قاضی تپش های آخر قلب را محکوم می کند
باران بی رحمانه می بارد
دریا طوفانی است
دریا ماهی را پس می زند
ماهی خدا را صدا می زند
پس کجاست رحمت مطلق
بی وفا رفته است
دیگر ترسی از خیس شدن در زیر باران نمانده
و دست تقدیر زندگی شد
غبار زمان زندگی را پوشاند
و دیگر کسی خبری از رنگ دیروز ندارد
چشم ها تنها فردا را می بیند
از روی آینه ی خاطره ها
خاک را شستیم
تا که شاید صورتی آشنا بیابیم
شقایق را دیدیم
پنداشتیم
تنها گل است
مادر را دیدیم
پنداشتیم فقط فرشته ی آرزوهاست
و پدر را دیدیم
و گفتیم تنها کوله ی زندگی بر دوش دارد
بادمان رفت
در میان آینه چهره های خسته و چروکیده بود
آن ها را با قلم سپید پاک کردیم
گفتیم
این چیست که از ازل اینگونه آفریده شده
ترک های آینه را دیدیم
و گفتیم دل آینه شکسته
بهتر است آینه را تعویض کنیم
ماندم در تصنیف غروب
از چه واژه ای کمک گیرم
یادم آمد
با دریا زیباست
با آسمان نقش می گیرد
و با خورشید جان می گیرد
ادامه مطلب ...ضربان ثانیه ها تکرار شد
فاصله میان ما هر قدم کوتاه تر شد
تو گمان کردی
هر ثانیه بیشتر از یادم می روی
و من قسم خوردم
سکوت شکسته شد
چشم ها به خواب رفته بود
گوش ها صدایی را لمس نمی کردند
دست ها دستی را نمی گرفت
همه خواب بودند
ادامه مطلب ...شنیدم
ساکنان دریا دیر نشینی است
باور نداشتم
اما مرغان دریایی گریستند
و یک صدا از تلخی داستان تکرار عادت ها
از دیار ما پرواز کردند و رفتند