سلام به تمامی دوستان و علاقه مندان
لطفا برای مشاهده ادامه رمان کژدم عشق به لینک زیر مراجعه کنید
با تشکر
به نام او
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفت یافت می نمی شود ما جسته ایم گفت آنچه یافت می نمیشود انم آرزوست
باز مثل هرشب ماه در آسمان می رقصید و ستارگان بر این جشن پایکوبی می کردند و تو هرگز ندانستی در دل سیاه شب ستارگان زیباتر هستند و این تنها رازی است که آرزو ها در صبحگاهان روشن در مقابل چشمان تو خاموش می گردند.
در دل سیاه یکی از شب های تابستان دوباره زنی می خواست مادر شود.و او تنها با نام مقدس مادر یک قدم فاصله داشت فاصله ای از رنگ هوس های دخترانه تا عشق مادرانه و این تقدیر فردا به او خواهد گفت دیروز در دلش چه می گذشت و تمام روزهای شیرین و تلخ مادر در روح اسیر نوزاد نقش خواهد بست و او را به زندگی هدیه خواهد کرد تا شاید او هم بتواند ستاره اش را در شب نظاره کند
و زمان می گذشت و در تمام اشک ها و درد های مادر امید و انتظار شعله می زد.کودک در میان جان او صدا می زد مرا به زندگی راهی کن و بگذار فردا دستان زیبای صبح را ببینم.و مادر هرگز بر لب نیاورد که کودکم ستاره ها سهم شب هستند و شاید دیگر خوشبختی قصه نیست و شاید این سکوت مادر است که کودک را وادار می دارد از قفس عشق مادر پرواز کند.
در میان تمام این وادی رنج و درد کودک متولد شد و انسان با اولین اشک به دنیا آمدند روزی که همه به او لبخند می زدند و این لبخند های زیبای امروز کاش همیشه تا فردا ها هم به تو لبخند بزنند و دوباره مثل امروز تمام لبخند ها زیبا باشد
کودک را نزد مادر بردند و مادر بی اختیار او را بهرام صدا زد و پدر برایش هویت شد بهرام زیبا ترنج. و اینگونه زندگی بهرام شروع شد.
بهرام یک برادر بزرگتر و یک خواهر بزرگتر داشت.آن قدر چشمان او زیبا بود که از همان روز اول عشق او بر تمام دل ها نشست سالی گذشت و حالا او یک خواهر کوچک تر هم داشت. بهرام مانند خورشیدی در خانه می درخشید و امروز مادر بر او لبخند می زند و برایش دعا می کند مهر او در تمام دل ها قرار گیرد. نمی دانم باید دعا می کرد او هم قلبی داشته باشد یا نه...
سالها می گذشت و بهرام همیشه عادت داشت این جمله را بشنود.فرزند زیبای من دوستت دارم.
اما او همیشه تنها بود .میان این همه عشق تنها بود و حتی با خود هم بیگانه بود .در دلش آرزوهای بزرگ داشت سالها گذشت و پدر سرمایه اش را در زندگی باخت و و او وارد مرحله ای دیگر از زندگی شد و روحی که دیروز با رنگی دیگر پوشانده بودند امروز لباس سادگی بر تن می کرد و او باید به زندگی ادامه می داد.
او بزرگ و بزرگ تر شد بردارش به کلاس زبان می رفت و خواهر بزرگترش به کلاس نقاشی و او هم بزرگ و بزرگ تر
خواهرش ترانه او را با خود به گالری نقاشی می برد.دختر ها با دیدن او بی اختیار به سمتش می رفتند.خواهرش می خندید و می گفت بهرام خوش به حالت چقدر عاشق داری.و بهرام می خندید و در دلش مغرور بر بازی امروز می شد.
در میان تمام آن روز های تنهایی او فقط یک دوست داشت نه از آن که دوستش می داشت از آن رو که او همدم تمام تنهایی اش و آرزوهایش بود.علی همسایه و دوست بهرام بود.پدرش هر سال هیئتی برای امام حسین بر پا می کرد و اما بهرام در دلش هیچ عشقی را نداشت و باور کرده بود دنیا سخت است و آرزو ها را از خدا طلب نمی کرد و می گفت سهم من در روزگار تنها سرنوشت اوست.
سالها باز هم می گذشت تا او برای اولین بار نگاهش در چشمانی دختری به نام ملیسا افتاد . و او باور کرد شاید امروز ستاره ای او در آسمان روشن شده است.بهرام به سمت چشمان زیبای او رفت و دوست داشت تا ابد زنده بماند و شاهد چشمان زیبای او باشد و ملیسا امروز عاشق نبود او تنها آمده بود تا بدان چقدر می تواند دختر باشد چقدر می تواند برقی را در نگاه مردی بیافریند .او دوست داشت مثل مادرش زندگی نکند دو.ست داشت همه عاشق او باشند و این راز مدت زیادی در چشمان بهرام پنهان نماند
بهرام خسته تر از دیروز تصمیم گرفت با او خداحافظی کند در حالیکه دختر بر زبانش بر عشق قسم می خورد چشمانش خبر از بی وفایی می دادند و او یاد گرفت اولین درس زندگی را....
و شاید زندگی بی عشق همان سال بی تابستان است....
تا صبح در خیابان ها قدم می زد از امروز و دیروز خودش خسته بود.از زندگی خسته تر....
ساعت ها در خیابان قدم زد به اولین دکه ی سیگار فروشی رسید.بی اختیار یک بسته سیگار گرفت و برای اولین باد یاد گرفت عشق را در پشت دود هاس سیاه هم می توان گم کرد.به سمت پارک رفت و روی یکی از نیمکت های پارک دراز کشید و به آسمان نگاه کرد که ناگاه متوجه صدای ملیسا شد انگار او داشت دوباره بستر عشق را پهن می کرد.
چشمانش را بست و تا صبح در میان تمام سیاهی های شب گریست و از خدا می پرسید چرا؟؟
صبح مرد رفتگر او را از خواب بیدار کرد. و او برای اولین بار بدون آنکه بخواهد جواب سلامی را با سلام پس دهد و یا آنکه در چشمانی نگاه کند تنها به خانه باز گشت .پدرش در حالی که با نگرانی در را باز می کرد وقتی به چشمان او نگریست بوی سیگار را خوب لمس می کرد و بی اختیار اولین سیلی بر صورت او جاری شد و او از عشق همین را آموخت.سیلی بزرگ خیانت و شاید این سیلی عشق است و آن روز به خودش قول داد هرگز طعم آن سیلی را نچشد
انگار دیگر تمام نگاه ها به او عوض شده بود شاید همه فکر می کرندن او جرمی به بزرگی قتل دارد . و او یاد گرفت بی صدا زندگی کند.شب ها با علی با هم به گوشه ای دور از شب می رفتند و او به فردا ها فکر می کرد.
سالی نگذشت که او در یکی از دانشگاه های سمنان قبول شد .شاید دیگر فرصتی برای فکر کردن نداشت با عجله لوازمش را جمع کرد و دلش می خواست زودتر از این شهر پرواز کند.
وقتی به خوابگاه دانشجویی رسید تصمیم گرفت ساعتی در این شهر قدم زند.آنجا جایی برای رفتن نداشت .اما شاید مردم ده بهتر از مردم شهر باشند و این تنها آرزوی بزرگ اود و زندگی اینگونه برای او نوشته بود.روی یکی از نیمکت ها نشست.دختری بی اختیار به سمت او آمد .بهرام بی آنکه به چشمان او نگاه نکد از روی صندلی بلند شد.دختر چند قدمی او را تعقیب کرد.بهرام دستش را در جیب فرو برد و شماره ی یکی از دوستانش را بر روی کاغذ نوشت و به دختر داد.
و از آن شب او شب نشینی ها را یاد گرفت .جایی که عبور موقت عشق بود.جایی که از همان ابتدا به تو یاد می دادند عشق برای لحظه هاست و او در دل زمزمه می کرد کاش هر شب فقط شب نشین باشم. یک سال گذشت تا دوباره نگاه دختری در چشمانش گره خورد.
نمی دانست این بار باید باور کرد یانه...
بی اختیار کنار صندلی دختر نشست.دختر نگاه گرمی به او انداخت و او آرزو کرد تا این بار گامی اشتباه نیامده باشد
و شاید این دوباره قصه ای بود که تنهایی به او یاد می داد همواره تکرار شود.
روز ها می گذشت و او احساس می کرد چشمان دختر برای او خیلی آشناست شاید مثل چشمان عشق گم شده اش زیبا بود.شاید این بار خدا برای او فرشته ای آفریده باشد.
نگاه گرمی به دختر انداخت دختر خندید و چادرش را مرتب کرد .
بهرام برای دومین بار به خاطر قلب تنهایش به او پیشنهاد دوستی داد. و سمیرا بی آن که شکایتی کند پذیرفت. روز ها گذشت تا روزی بهرام سمیرا را به خوابگاه دعوت نمود
.
.
..
ادامه دارد....