رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

قصه آدمک ها


قلم چوبین شکسته است کاغذها کاهی شدند و دست ها به نوشتن دروغ عادت کرذند.قرار است همه بازی کنند برای هم ،حتی برای خودشان...قصه ی غریبی است میان سکوت سنگین آدم ها از فریاد بی صدایشان نوشت، از رویاهای خاموش دیروزشان....

شاید قصه ها به پایان رسیدند ، شهربانو قصه ها امشب دلش هوای رفتن کرده، او هم می خواهد برود از فردا چه کسی قصه مان را خواهد نوشت ،داستان گم شده ها....

آدم هایی که در خویش گم شدند و تو باید آن ها را پیدا کنی و حتی نامشان را هم نخواهی دانست .قصه ها نیمه تمام خواهد ماند .از دیروز نوشتم امروز را بازی کردم و گفتم فردا را خواهم ساخت و می دانستم فردا هرگز از خواب بیدار نخواهم شد.شاید این خواب همان بیداری حقیقی باشد و تنهایی برایم مانده است میان این همه بیگانه و غریبه...

آنها نام مرا می دانند ،من از آن ها هیج نمی دانم .حتی صورت هایشان را پوشانده اند نقاب می زنند حتی بر چشم هایشان ...چه واژه ی غریبی است چشم ها اینه ی روح است... روح های مرده تن های بیدار....

رویای کودکی مان را گم کرده ام امروز هم به دیدارم نیامد...روزهای زیبای دیروز جا مانده اند عروسک ها را جا گذاشته ایم ....چه بازی غریبی است 

گاهی چشم های عروسک ها  هم دروغ می گویند .عروسک ها یی با دست های سرد .می گفتند تنها دست آدمک ها گرم است. گاهی دستان سرد عروسک ها از دستان گرم  آدمک ها گرم است و دستان گرم آدمک ها سردتر از سردی دستان عروسک می شود...

امشب خواهد نوشت از خاطرات دیروزی که بی بهانه تقسیم می کرد و امروز خاطره ای به او نخواهند داد و امشب آرزو دارد خاطره ای مانده باشد برای او ...او که امروز سهمی از خاطرات ندارد.

انگار تن ها همه خفته اند صدایی نیست خفتگان را بیدار سازد شاید طلوع شیرینی صدایمان زند  در میان هجوم این همه امروز...
و خواهیم شمرد :
"یک همانند سلام دو همانند لبخند سه همانند خداحافظ و چهار دیدار مجدد...."

شاید آدمک های شهرمان تنها تا چهار می توانند بشمارند کاش چهار را هرگز نمی آموختیم. شاید بیش از سه شمردن سخت باشد چقدر واژه ها کهنه شدند ....