و دانه های سپید برف باز هم در میان آسمان می رقصیدند
و ابر های سپید پایکوبی می کردند
و تنها پاکی بر زمین می بارید
خدا تصمیم گرفته بود بر تمام سرزمین ها رنگ سپید پاکی بزند
و حتی سیاهی ها را سپید کند
خدا در میان آسمان ها قدم می زد
و انسان ها کنار یکدیگر چای می نوشیدند
شیطان سطل سیاه رنگی در دست داشت
و آتش را بر زمین آورد و دلش می خواست تمام برف ها را خواب کند
و دوباره از نو بر روی زمین پایکوبی کند
اما مردم از سرما ترسیدند
و ندانستند شاید این سرمای زیبای برف برای آن ها تنها زندگی بیاورد
دستان شیطان را در دست گرفتند و قرار شد برف ها را پارو کنند
و خدا آنان را صدا زد
اما افسوس که آن ها دست در دست شیطان می رقصیدند
و دل خدای را شکستند.