باغبانی با توشه ای پر از بذر های گل
به باغی می رفت...
در مسیر از کوهستان ها و جاده های کویر
و دشت ها می گذشت...
در میان راه بذر گلی بر زمین افتاد
چوب کبریتی سوخته بر زمین افتاده بود
آرام با خود زمزمه می کرد
روزی قسمتی از یک درخت سرو بودم
روزی سایه مردمان بودم
روزی خانه ی پرندگان بود
وای بر این هیزم شکن
پرسیدم از او پس این چه خواهم بود؟
گفت:
شاید برگ دفتری باشی
که کودکی بر روی تو
نقشی زیبا بیافریند
ادامه مطلب ...تردید داشت؟
متهم یا مقصر...؟
قاضی حکم را می خواند
همه ساکت بودند
من این گونه شنیدم
ادامه مطلب ...