بر سر دو راهی مانده بود
سکه را انداخت و راهی را انتخاب کرد
در میان راه از جنگل ها و دریا ها گذشت
از کنار آهوی زیبا و شیر سلطان
همه جا صدای آواز پرندگان شنیده می شد
صدای آب هایی که از میان صخره ها می گذشت
و ترانه ای می ساخت
از زمینی که پوشیده از گل های رنگین بود
از زیر آسمانی که باران هدیه می داد ...
اما گفت: من طلا می خواهم
ثروتی که مرا شاد کنم
و به من زندگی بخشد
راه را برگشت
در میان راه دوم به جاده ای
خاکی و مملو از مرداب ها رسید
و طلای سیاه را پیدا کرد
شاد شد
فریاد زد
این یعنی زندگی
و خدا خندید:
و گفت به راستی کدام راه به انسان زندگی می دهد؟
و کدام راه انسان را به خون و جنگ می کشاند....
و چرا هیچ گاه صاحب آن را یاد نمی کنند؟؟
...
و تنها زمانی شکر می گویند
که عشق را در راه ثروت
و بخشندگی را در راه مقام می فروشند...
سلام.طبق معمول همیشه.اینجوری که نمیشه.لطف کردید به خاطر نظرات زیباتون.اما باید بگم اگه من میخواستم دنبال مقصر باشم که دیوان مثنوی هفتاد من کاغذ شود میشد.من از اطناب بیش از اندازه خوشم نمیاد.چون خیلیها از خوندن ادامه اون باز میمونند و خسته میشن.در مورد متن بسیار زیبایی که نوشته بودید یاد این جمله افتادم.که میگفت:ما فکر میکنیم چون خیلی گرفتاریم به خدا فکر نمیکنیم.در حالی که چون به خدا فکر نمیکنیم گرفتاریم.شاد باشید.ممنون.