شاید در پس کوچه های این شهر
صدایی آشنایی از ما کمک بخواهد
فانوس های شهر انسانیت خاموش گشتند
یادم آمد
چند شب گذشته
زنی خود را از بالکن خانه
به پایین اندخت..
همه دور او جمع گشته بودند
هرکس به سلیقه ی خود داستانی نقل می کرد
کسی زن را نمی شناخت
همه به او نگاه می کردند
شاید او فقط یک تکه گوشت بود
که به سختی می توانست نفس بکشد...
نزدیک تر رفتم
و زن گفت:
امان از بی رحمی مردان روزگار
که مردانگی را ارزان فروختند
و من برای حفظ شرافت خویش
جانم را به خطر انداختم...
اگه مینوشتید مردانگی را بهتر نمیشد؟ولی باز هم جالب بود.و این حقیقت که خیلی از ماها از همسایه خودمان بی خبر هستیم.ممنون که گاه گداری این مسائل رو یاد آوری میکنید.