در میان قدم های جاده
در میان خستگی ها پیر مرد خسته
در میان دست های تاول زده پیر زن
....
جای روز هایی خالی است
که هرکدام شمعی در این کتاب زندگی بودند
در میان این ورق های خط خطی
صداهای خسته
هنوز هم دعای شبانه مادر به گوش می رسد
هنوز هم مرد کافر
در عمق چاه خدا را صدا می زند
هنوز هم پرستوی مهاجر
کبوتر خانگی
مرغ دریایی
و طوطی خوش آواز
زیبایی خود را به ارمغان می گذارند
تا ترانه ای زیبا برای ما بسازند
تا که شاید در میان برگ های کتاب زندگی
نگوییم فقط کاغذ های رنگی زیباست
و جاده همیشه راه رسیدن به مقصد است
و بادمان می رود
اگر روزی این راه را سارقان کمر ببندد
تنها خدا ناجی ما خواهد بود...
باز هم بستگی داره.اگه این راهزن ازراییل باشه که اومده باشه راه زندگی ما رو بزنه اونوقت چی؟ولی در کل موافقم با حرفهایی که زدید.بله.هر روز تکرار میشود و شب هم تکرار میشود.در شعر غم نامه که سروده ام و هرگز اون رو برای خوندن نمیذارم شروعش با این بیت بود:بیاید شب پس از روز وبیاید روز بعد از شب.از این بیهودگی یا رب،رسیده جان من بر لب.اما بعد دیدم که زندگی اون جور هم که فکر میکردم نیست و باید به روز امیدوار بود.