بوم نقاشی سپید بود
و رنگ های زیبایی به نقاش چشمک می زد
ناگاه از کنارش مرد تاجری گذشت
که دل تنگ ارقامش بود
و نگران صفر و یک
دیگر رنگ دیروز را نداشت
او شده بود گدای امروزی
و دیگر همه دوست داشتند
او را از دفتر خاطرات روزانه خط بزنند
...
نقاش خندید
و کمی آن طرف تر
کودکی را دید
که به دنبال چند صفر می دوید
تا نانی برای خوردن پیدا کند
نقاش باز هم خندید
و کمی آن طرف تر
گوری را دید
که با فرش های ابریشم رنگ می زدند
...
باز هم خندید
و بر روی کاغذ
تمام ارقام را از صفر تا به یک نوشت
و از هر رقم منظره ای زیبا
و صورتی زیبا کشید
کوزه ی گلی
گرگ زخمی
خانه ی متروکه
سنگ فرش های خیابان
و گفت:
به راستی تمام ارقام
بازیچه ی دنیاست
تا که شاید مالک آن شویم
که پیش از همه ی ما به نام خدا ثبت شده است...
ما مالک هیچ چی نیستیم فقط بعضی چیزها برای مدتی تحویلمونه همین خودش به هرکس صلاح بدونه اجازه استفاده میده
سلام دوست خوب . ممنون که افتخار دادین و از سایت من بازدید کردید ... امیدوارم همیشه موفق و سلامت باشید
لیلی گفت:
« پایان قصه ام زیادی غم انگیز است. مرگ من. مرگ مجنون.
پایان قصه ام را عوض می کنی؟»
خدا گفت:
«پایان قصه ات اشک است
اشک دریاست
دریا تشنگی است
و من تشنگی ام.
تشنگی و آب..
پایانی از این قشنگ تر بلدی؟»
لیلی گریه کرد.
لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید…
www.return2heaven.net