دیوار های کاه گلی
به رنگ خاطرات خط خطی شدند
و شاید تنها خاک هم صدا بود
شاید این خاک مشتی از تن مجنون بود
..
و شاید قطعه ای از کلبه ی خاطرات
و شاید به رنگ ارغوانی
..
شاید موج ها صدف ها را بردند
خاک تقصیری نداشت
برگ های درخت رنگ پاییزی داشتند
و امروز پر شدند از شاخه های بی بهانه
نه رنگی ندارند
و صدایی ...
و آتش پاسخ هیزم های پیرمرد هیزم شکن شد
بوم نقاشی سپید بود
و رنگ های زیبایی به نقاش چشمک می زد
ناگاه از کنارش مرد تاجری گذشت
که دل تنگ ارقامش بود
و نگران صفر و یک
دیگر رنگ دیروز را نداشت
او شده بود گدای امروزی
و دیگر همه دوست داشتند
او را از دفتر خاطرات روزانه خط بزنند
...
نقاش خندید
و کمی آن طرف تر
کودکی را دید
که به دنبال چند صفر می دوید
تا نانی برای خوردن پیدا کند
نقاش باز هم خندید
و کمی آن طرف تر
گوری را دید
که با فرش های ابریشم رنگ می زدند
...
باز هم خندید
و بر روی کاغذ
تمام ارقام را از صفر تا به یک نوشت
و از هر رقم منظره ای زیبا
و صورتی زیبا کشید
کوزه ی گلی
گرگ زخمی
خانه ی متروکه
سنگ فرش های خیابان
و گفت:
به راستی تمام ارقام
بازیچه ی دنیاست
تا که شاید مالک آن شویم
که پیش از همه ی ما به نام خدا ثبت شده است...
زندگی سیاره خاموشی است
که آدمک ها فانوس آن شدند
و گفتند :
از صدای ما نفتی در این فانوس خواهد جوشید
گرچه خبر دهند چاه ها خشک شده
و شاید هر گوشه از این دنیای خاکی
بازیچه ای برای ما باشد
صدای نفس های خسته زن نیمه جان
در نیمه های شب
هنوز در گوش من سنگینی می کند
نمی دانم
چطور می شود
از ارتفاعی سقوط کرد
و در آن دم خدا را صدا زد
تا که ازرائیل به وحشت آید
و در قبض روح او شک کند
و چه بسا مردمانی که این روزها
کور می شوند
و نمی بینند
در این روزها خدا به ما نزدیک تر است
و با دست های سیاهشان
از انسانیت پرده بر میدارند
و مرا به یاد کلبه تاریک
و زوزه ی گرگ ها انداختند
و شاید آتش هم برای دوری گرگ ها کافی نباشد
من به یقین
شنیدم
که به راستی فانوس ها خاموش است
در میان قدم های جاده
در میان خستگی ها پیر مرد خسته
در میان دست های تاول زده پیر زن
....
جای روز هایی خالی است
که هرکدام شمعی در این کتاب زندگی بودند
در میان این ورق های خط خطی
صداهای خسته
هنوز هم دعای شبانه مادر به گوش می رسد
هنوز هم مرد کافر
در عمق چاه خدا را صدا می زند
هنوز هم پرستوی مهاجر
کبوتر خانگی
مرغ دریایی
و طوطی خوش آواز
زیبایی خود را به ارمغان می گذارند
تا ترانه ای زیبا برای ما بسازند
تا که شاید در میان برگ های کتاب زندگی
نگوییم فقط کاغذ های رنگی زیباست
و جاده همیشه راه رسیدن به مقصد است
و بادمان می رود
اگر روزی این راه را سارقان کمر ببندد
تنها خدا ناجی ما خواهد بود...
شاید در پس کوچه های این شهر
صدایی آشنایی از ما کمک بخواهد
فانوس های شهر انسانیت خاموش گشتند
یادم آمد
چند شب گذشته
زنی خود را از بالکن خانه
به پایین اندخت..
همه دور او جمع گشته بودند
هرکس به سلیقه ی خود داستانی نقل می کرد
کسی زن را نمی شناخت
همه به او نگاه می کردند
شاید او فقط یک تکه گوشت بود
که به سختی می توانست نفس بکشد...
نزدیک تر رفتم
و زن گفت:
امان از بی رحمی مردان روزگار
که مردانگی را ارزان فروختند
و من برای حفظ شرافت خویش
جانم را به خطر انداختم...
زندگی جام شرابی است
که گاه می نوشیم
و گاه در زیر زمین پنهان می کنیم
روزی جرعه ای از آن را می فروشیم
و روزی جرعه ای از آن را می خریم
گاه دست به دست می چرخانیم
و گاه جام خالی را می شکنیم....
و دست تقدیر زندگی شد
غبار زمان زندگی را پوشاند
و دیگر کسی خبری از رنگ دیروز ندارد
چشم ها تنها فردا را می بیند
از روی آینه ی خاطره ها
خاک را شستیم
تا که شاید صورتی آشنا بیابیم
شقایق را دیدیم
پنداشتیم
تنها گل است
مادر را دیدیم
پنداشتیم فقط فرشته ی آرزوهاست
و پدر را دیدیم
و گفتیم تنها کوله ی زندگی بر دوش دارد
بادمان رفت
در میان آینه چهره های خسته و چروکیده بود
آن ها را با قلم سپید پاک کردیم
گفتیم
این چیست که از ازل اینگونه آفریده شده
ترک های آینه را دیدیم
و گفتیم دل آینه شکسته
بهتر است آینه را تعویض کنیم
دریا ماهی را پس می زند.
باران خدا را صدا زد
قاضی تپش های آخر قلب را محکوم می کند
دریا مرده را پس می زند
و خاک خدا او را صدا زد
دریا از خورشید رنگ گرفت
و خورشید جان دریا را...
از برای خود ابری ساخت
ابر را به آسمان هدیه داد
تا ااجازه ی اقامت در آسمان بگیرد
آسمان خواست به زمین هدیه ای دهد
و ابر باران شد
باران کوزه ی آب قاضی
باران بهانه ی زندگی ماهی
باران رنگین کمان خورشید
باران رنگ زمین شد
رنگ گل های رنگی
باران بر مزار ها بارید
تا که شاید زمین زنده شود
.....
باران دریا شد
و باز هم از سر خط
دریا همان بود که بود
ولی این بار بگوییم
مهربان بود
زیبا بود
و نگوییم خدایا دست دریا بی وفا بود
پس چرا حکم به تولدش ابدی او دادی
هَل مِن ناصر یَنصُرنی
عاشورا، روح زندگی است.
گفتند:
دیگر بس است داستان کهنه ی هزار ساله
پس درد امروز چه می شود
گفتم:
تو کدام روزی را می شناسی
که درمان یک عمر باشد
و یاد آوردم زمزمه خاموش
دعای لب های تشنه
و یاد آوردم مردی را که گفتند برای
قربت الی الله شهید کردند
روزی که عالم می گرید
من کدام داستان را می شناسم
که حتی سنگ خون بگرید
و یاد آودم خیمه تاریک را
و بی وفایی مردمان را