و زمان باز ورق می خورد
و فاصله هادر میان خط خوردگی های کاغذ نزدیک می شود
و تصویر تو را بر برگ ها نقاشی کردم
و لبخند تو را در سبد خانه کناره پنجره گذاشتم
و دوباره ترسیمی از عشق کشیدم
مداد رنگی ها را برداشتم
اما نمی دانستم عشق با مداد رنگ نمی گیرد
و چشمان تو به من رنگ خواهد داد
یا مرا به عشق رنگ می کند
یا به دوری
و این ترسیم قلب تو و چشم من است
چه زیباست در میان خط خوردگی ها به یاد هم باشیم
در آن روز که دستان تو و چشمان تو مرا از یاد برده اند
زیبا گفتی که عشق با مداد رنگ نمی گیرد ...
سلام
بازم ممنون
زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز . . .
خیلی خوب مینویسی قا بل در ک نیست