کاسه گلی آب روان
رودهای شهر شما اشک روان
تکه نانی از جنس عشق
سفره ی شما به رنگ مرگ عشق
کلبه ی چوبی به ساز درخت سرو
و خانه ای آهنین به رنگ ویرانی ده
و دیگر گرگ ها بیدار شدند
و گو سفندان خود معلم گرگ ها
و چوپان بازیچه
در روستای عشق
عاشق و معشوق بیگانه اند
هر دو تنها
و می گویند آشنا
و انتظار درخت را پر ثمر نمی کنند
و همه به آغوش زمین پناه می برند
و از ترس عشق
خود را می سوزانند
و دیگر عشق بی ارزش است
و اگر بگویم خدایم را عاشقم
گویند دیوانه است
و اگر گویم امامم را می خوانم
از آن رو که عاشقم
می گویند
عشق تو به چه کار او آید
اگر گویم
مادر یعنی عشق
پدر یعنی عشق
می گویند برو به بازار عاشقان
شهر دیوانگان
عشق دروغ است
معلم عشق را خط خطی می کند
و به من ریاضی درس می دهد
معلم دفتر نقاشی ام را
چبی آن که نگاه کند
نمره می داد ۲۰
گرچه سنگی بکشم
که کبوتری را کشت
یا آن که باغبانی را بکشم
که شقایق را کاشت
و معلم می گوید
بازی رنگ ها افسانه است
بچه ها ریاضیات کار دل است
و دیگر مردم شهر ما سیب ها را می فروشند
و با آن قلاده ی سگ هایی را می خرند
تا برج هایشان پا برجا بماند
دیگر اشک های دختر آفریقایی
همچو اسکلت های دایناسور ها بی ارزش است
و این جا دل ها را می فروشند
و قصر می سازند
و می گویند حال عشق را به این قصر می بریم
و نمی دانند
آن روز دیگر عشق تنها رنگ مرگ اوست.