فانوس ها روشن کنید فردا غروب مهمانی می دهد
و دوباره طلوع از دور برایمان دست تکان می دهد
دوباره زنی سالخورده با گیسو های سپید به انتظار نشسته است
و عشق قدیمی او امروز مشتی از خاک است و
او به انتظار خاک شدن نشسته است
و کهنه عکس های غبار خورده را ورق می زند
و دوباره می خندد چقدر لبخند او تلخ است
و خاک را در آغوش می گیرد و می خندد و
دوباره دختری با گیسو های بلند مشکی و
چشمانی براق می خندد و به اتنظار گل و پنجره و خیابان است
و دوباره با غروب جشن می گیرد غروب برای او انتظار فردا است
انتظار رفتن به خانه ی رویاهای کودکی غروب برای او شیرین است
و از خاک می هراسد و این دیار برای او زیباست و لبخند او را دوست دارم
و زنی میان سال کوچه را جارو می کند به یاد گذشته ها
و با اندوه اسم کوجه را می خوانند
عشق دیروز او امشب در این غروب مهمان خانه ی کیست؟؟
و او سال هاست که یاد گرفته عشق دروغ است
و تنها خیانت در روح او زنده است امشب در خانه ی او مهمانی می دهند
و او می خندد و لبخند او بسیار تلخ است ا
و چگونه باید در این شلوغی پر ازدحام فریاد تنهایی سر دهد
چرا که زندگی او را به بازی گرفته است
من بهانه و انتظار را در چشم او می خوانم
نمی داند زندگی با مرگ چه فاصله ای دارد وقتی تمام عمر او انتظار است
گفت از او بپرسم بر سر چه باید به انتظار بشیند
انتظار برای مردن و خاک شدن و یا انتظار برای بازگشتن عشق
و من زن را اینگونه دیدم
و اما کودک از من دلگیر شد
دختر سه ساله ای که با اشیاق برای عروسک هایش داستان می گوید
از او بپرسید فردا عروسک کیست ؟؟
و شاید او عروسک قصری باشد و شاید عروسک کلبه ای قدیمی
می دانم ساکن هر کجا باشد عاقبت خواهد مرد و خاک شدن سهم همه ی ماست
او فقط دوست داشت زندگی کند دوست داشت انتظار بمیرد و
زندگی هر روز در خانه ی او باشد
حتی در ازدحام خالی حتی در اتاق 1+1 تمام دنیا پیش او باشد
و دیگر از تنهایی در میان ازدحام شکایت نکند
سلام دوست عزیز
آپ جالبی کردم
خوشحال میشم هر چه زودتر تشریف بیاورید و مطالعه کنید
و با نظرات زیبایتون ما رو بهره مند کنید.
منتظرتون هستم.
موفق باشید.
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
دوست عزیزم سلام،با شوخی در ژرانتز به روزم.