از میان کوچه پس کوچه های شهر می گذشت
و تردید و انتظار او را صدا می زد
و داستان قدیمی دویاره او را به بازی کشانده بود
و او با غزل حافظ مهمانی می داد
پسرک فال فروش دوباره نزدیک او آمده بود
خانم خانم فال می خرید
بی اعتنا اسکناس کهنه ای را از جیب در آورد و به پسر داد
پسر خندید و رفت
بی آن که پاکت فال را باز کند
آن را روی زمین انداخت
باران شروع به باریدن کرد
او آهسته با خود زمزمه می کرد
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
از دیو و دد....
ناگاه اشک چشمانش را پر کرد
و فریاد زد
باران با من بخوان
و هم صدای من فریاد بزن
تا که تمام شهر را خبر دهی
و سکوت حاکم شد
پیرزنی از دور او را نگاه می کرد
نزدیک تر آمد و خندید
و گفت دخترم
فالت را به من می فروشی
دختر خندید و گفت من خودم فال روزگارم
منتظر کسی هستم تا مرا بخواند
عابری که شعر های حک شده در قلبم را بخواند
پیرزن فال را از روی زمین برداشت
و شروع به خواندن کرد
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش
سلام عسلی
خوبی؟
امروز روز تولدمه و گفتم یک دلنوشت بنوسیم بد نیست!
بهم سر بزن
سلام...
جلب بود...
ولی...... از زندگی چی میدونیم...
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف و حضور پرمهرتان
حلول ماه میهمانی خدا ماه برکت و رحمت "رمضان المبارک " را به همه ی دوستان عزیز
تبریک عرض میکنم . (التماس دعا)
انشاالله همه ی ما بتوا نیم از این میهمانی کمال استفاده رو ببریم.
تشریف فرمایی شما افتخاره ماست
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]