میان سایه روشن شب قدم می زد و آرام زمزمه می کرد و شب را صدا می زد آن گاه که چشمانش رنگ کور رنگی بود چشم هایش تاریک بود اما از جاده می نوشت نگاه تب دار را توصیف می کرد بی آن که حتی نگاهی را لمس کرده باشد از آهنگ صدای گرمی استقبال می کرد که شاید هرگز ندید او مخاطبی نداشت چشم هایش کور بود باز در دل از خدایش عشق تمنا می کرد و دوباره ابهام و ابهام از میان قلبش موج می زد می خواست دوباره سراب انتظار را دریای وصال معنا کند تار و پود لباسش در کلبه ی عشق سوخت افسوس که هنوز در دل عشق را زمزمه می کرد خدا در هر لحظه با او بود و او مدام از دوری خدا شکایت می کرد گفت اگر خدایم اینجاست چرا بهای اشک هایم را نمی پردازد چرا عشق را در خاک پنهان ساخت خدایش فردای او را می دید و افسوس که او هنوز در رنگ زیبای بی بهای امروز گم شده بود.
salam azizam
weblage kheili ghashangi dari
omidvaram hamishe movafgh bashi