رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

مجسمه های سفالین

کوزه گری با خاک بازی می کرد وآن روز خیلی خسته بود.
تصمیم گرفت برای سرگرمی مجسمه ای سفالین بسازد
دلش می خواست زیباترین مجسمه را بسازد
با خود فکر کرد شاید مجسمه یک زن زیباتر از هر چیز دیگر باشد
روزها روزها سرگرم ساختن مجسمه سفالین زن شد.

تا آن که حتی شغل خویش را رها ساخت. و هر روز بیشتر و بیشتر مجسمه می ساخت.
او عاشق زیبایی مجسمه هایش شده بود.

یک سال گذشت و تمام پس انداز مرد مجسمه ساز به پایان رسید
او تصمیم گرفت به شهر رود و چند تا از مجسمه هایش را بفروشد

ساعت ها به انتظار نشست
مردم با دیدن دوباره او خوشحال شدند
-سلام.کوزه ای سفالین می خواستم.
-نه.من فقط مجسمه ساختم.
-کاسه سفاین...
- نه فقط این مجسمه های زیبا
- لیوانی سفالین
-نه مگر زیبایی این مجسمه ها را نمی بینید

مردم خندیدند و گفتند :چه حماقتی این به چه کارمان می آید
بیچاره دیوانه شده است....

مرد مجسمه های سفالین را برداشت و گریان به خانه بازگشت
آرام و دل خسته به خانه رسید
و دوباره به کار سابق بازگشت


سالها گذشت.روزی که او در دکان سفالگری خود نشسته بود
مرد عابری به دیدن او آمد و خواستار مجسمه های سفالین او گشت

مرد کوزه گر گفت: من کاسه سفالین دارم.کوزه ی سفالین هم دارم. لیوان سفالین هم دارم.
من مجسمه ندارم. من دیوانه نیستم

مرد عابر خندید و گفت :مجسمه ات را به من بفروش
مرد کوزه گر با تعجب گفت : به چه کار تو می آید؟
مرد عابر لبخندی زد و گفت : مجسمه ای که تو سالها با رنج و مشقت می ساختی
بسیار شبیه دختر ثروتمندی بود که من عاشق او بودم

من روزی تو را در حال ساختن مجسمه ها دیدم.هراسان شدم
سراسیمه به شهر رفتم. به مردم گفتم جنون مجسمه سازی آمده است
هر کس تنها یک مجسمه در خانه نگه دارد به این بیماری دچار خواهد شد
و چند روز بعد خواهد مرد.

می ترسیدم اگر دختر بداند کسی مجسمه اش را می سازد.به او دل بندد
اما درست آن روز دختر با مردی دیگر ازدواج کرد.

حال که سال ها گذشته
دوباره او را دیدم. می خواهم یکی از آن مجسمه ها را به او هدیه دهم
شاید اگر آن روز تو را بر هنر خویش مایوس نمی کردم
امروز نه تو مردی فقیر بودی و نه من سرگردان...

مرد کوزه گر خندید و گفت : مجسمه ها را به تو می دهم پولی نمی خواهم
در عوض نشانی از آن دختر به من بده..

مرد عابر حیران و سر گردان گفت :نشانی او به چه کار تو می آید؟!!!!!!
گفت : می خواهم به سوی او دوان دوان رفته و بگویم مجسمه ها را من ساخته ام
پول هایت را بردار و برو ...

من سالها به انتظار آمدن زنی بودم که مجسمه اش را می ساختم.من از تو عاشق تر بودم
چرا که بی آن که او را دیده باشم تصویرش را می ساختم.
اگر آن روز مجسمه ها را می فروختم.هرگز عشق به سراغ من بر نمی گشت.

مرد عابر حیرا ن گفت: کاش این بار دیگر اشتباه نمی کردم...
من به جرم ترس عشق را باختم و او به بهای دروغ من
امروز مدعی است هرگز عشق را نفروخته است!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد