فانوس های آسمانی یکی یکی روشن می شدند
و شب پاورچین پاورچین به سوی زمین قدم می زد
صدای لالایی مادر فضا را لمس می کرد
از لابه لای سکوت شب دیگر صدای جیرجیرک ها از میان گیسوهای بلند درختان بلند نمی شد.
صدای موسیقی همسایه هر از گاهی به خانه ی آن ها سر می زد
وقتی که شب بستر خود را پهن نمود
خورشید منتظر بود تا خود را دوان دوان به زمین برساند
از جاده ی قدیمی قصه های دیروز بزرگ شدیم
شاید بیاد نیاوریم از میان چند طلوع و غروب گذشتیم
شاید ندانیم چند ستاره هرشب بر بام خانه های ما می تابد
و دوباره میان باغ خیال مهمانی می دهند
پیرمرد باغبان خسته از امروز به امید شکوفه ی فردا می خوابد
مادر گرم امروز که شاید همان دختر بچه شیرین دیروز بود تا صبح لالایی می خواند
چشم های خسته پدر هنوز اتاق را رنگ می زند
وقتی که از میان بازی های صبح گذشت برای شب همه ی رنگ ها بی معنا می شود
و شب تاریک ترانه تولد دوباره ی فردا می شود
و دوباره همه به خانه ی خود برگشتند رنگ ها را از لباس خود پاک می کنند
شاید دیگر فردا کسی خود را رنگ نزند
پیرزن خسته سال دوباره به بیداری صبح امیدوار است
شاید همین امشب خانه ای بی چراغ شود
شاید همین امشب خانه ای پر نور گردد.
معلم امشب برگه ها را صحیح می کند
او که زندگی را بیشتر باور داشت برای مشق فردا ساعت ها برنامه ریزی می کند
و این همه ستاره روزی خاموش خواهد گشت
و شاید فردایی که کودکان فردا به زمین می آیند
هر گز ما را در دیروز به یاد نیاورند
و دوباره گورستان خاکی تنها می شود
مثل دیروز ما که از خاک می گریختیم
ما برای مردمان دیروز گل می بریم
و سنگ ها را نقش می بندیم
و دلمان را در زمین جا می گذاریم
قرار است دوباره از فردا برایمان قصه بخوانند و این قصه هرشب ماست
قصه هایی که تا دیروز مادر می خواند
امروز رنگ های لباسمان برایمان خواهد خواند
و فردا برای بچه های فردا می نویسیم
مثل لباس نارنجی مرد خسته که دیروز فردا را خیلی باور داشت
مثل لباس سفید و قدم های امیوار مرد طبیب
و این همه خلاصه ای از دنیای ماست.