غبار ها به پا خواسته بود
ابر ها سقف آسمان را پرکرده بودند
مردی با فانوس از دور می آمد
او که دلش از بازی خالی بود
او که لباسش ساده بود
آن قدر خاکی که گمان می بردی هرگز زندگی نکرده است
نه کوله باری نه همسفری ...
از میان دشت ها و کویر های انسانیت می آمد
از جایی که گمان می بردی هرگز نگاه های گرم را باور نداشته
جایی که محبت خانه ها را رنگ نمی زد
جایی که آتش های دروغ خاطرمان را سرخ می ساخت
و لبخند را بر لبان ما ترسیم می کرد
زیر لب آهسته دعا می خواند
من شنیدم او برای نان فردا دعا می خواند
برای بستر گرم فردا
برای لبخند فردا
صدای او سرشار از فریاد سکوت بود
و نگاهش پر از فریاد حرف های جا مانده دیروز
در دلش خدا بود و نگاهش مثل خدای ما مهربان
او که برای همه دعا می خواند برای خود فقط خدا را می خواند
او قرن هاست میان ما زنده است
از دیروزهایی که خاک بودیم و فرداهایی که خاک می شویم.
او که از شیطنت های دیروزمان غمگین می گردد
و با دیدن لبخند ما شاد می شود
او که خدا ناجی اش نامید
قرار است یکی از همین جمعه ها بیاید
در میان یکی از ورق های زندگی بیاید
او که سالهاست منتظر است تا صدایش بزنیم
او منتظر صدای همه ی ماست
روزی که کافر و فقیر مسیحی و مسلمان
دیگر فقط یک واژه باشد
روزی که در دل های ما تنها باور خدایی باشد
که ناجی اش را بر زمین خواهد فرستاد
و او مرا از خود نجات میدهد
از دیروزی که اسیر جسم خویش بودیم
و گمان می بردیم تقصیر از مانیست
اگر کودکی لبخند نمی زند...
سلام.
وبلاگ جالبی داری.
اگه یه سری هم به من بزنی خوشحال میشم.