[b]فصل دوم بخش پنجم
[/b]
[b]زنی در پارک
[/b]
روزها همچون ورق خوردن برگ های کتاب می گذشت
و انسانهامثل دیروز بر روی زمین قدم می زدند
و شیطان هر روز با لباسی نو به خانه ها سر میزد.
زنی با لباس های کهنه و پاره گوشه ای از پارک نشسته بود
عابران با دیدن او لبخندی می زند و هرکس گمانی در ذهن خود می پروراند
پیرزنی که سالها عبادت کرده و گمان می برد اینک مقامی بزرگ در نزد خدا دارد
با دیدن آن زن متعجب گشت
نزدیک تر رفت و بعد از گفتن سلام کنار زن نشست
زن نگاهی سردی انداخت
چشمانش از اشک سرخ شده بود
ونگاهش خسته بود
لباس هایش کهنه بوی دود سیگار می داد
پیرزن شروع به ذکر گفتن کرد
و گفت: دخترم کار درستی نیست
که اینگونه خود را آلوده به گناه می سازی
چشمانش سرخ شده لباست دیگر کهنه شده
نزد خدا برو و عبادت کن
از امروز خویش بترس
بعد آهسته از روی صندلی بلند شد
و آنجا را ترک کرد
صدا ها قدم های پیرزن در گوش زن همچو سیلی محکمی نواخته می شد
زن سکوت کرد و آرام آرام دوباره اشک می ریخت
پیرزن در دل با خدا گفت : خدایا چگونه چنین زنانی را می بخشی؟
زن نگاه خسته ای به آسمان انداخت
انگار دیگر به سیلی حرف ها عادت کرده بود
مرد رهگذری به او نزدیک شد
نگاهی به زن انداخت و مقداری پول در دست او گذاشت
زن نگاه سردی انداخت و گفت: من گدا نیستم
مرد خندید و گفت : این هدیه ای از خداست تا که شاید او را صدا بزنی
من توقعی از تو ندارم
فقط یاد خودم افتادم که چند سال پیش وقتی از زندگی خسته شده بودم
درست روی همین صندلی نشسته بودم
رهگذری آن روز دست مرا گرفت و دوباره به من زندگی داد
من آمده ام تا دینم را به خدا بدهم.
زن لبخندی زد و تشکر کرد
و گفت : چشم هایم از اشک سرخ است و بوی سیگار برای تیرگی دل من نیست
همسرم کنار من جان داد و مرد
با همین سیاهی های دود
آمده بوده بودم اینجا تا برای آخرین بار خاطرات او را زنده کنم.
با بوی این لباس که هنوز بوی او را می دهد
پول ها را به مرد برگرداند
و گفت : همین که غمی از دل من کم کردی و گمان اشتباهی از من نداشتی
این بزرگ ترین تشکر تو از خدا بود
فرشته بعد از دیدن این صحنه اشک در چشمانش جمع شد
و گفت : به راستی ایمان حقیقی در قلب انسان است
و شیطان آرام آرام کنار پیرزن قدم بر می داشت....
ادامه دارد...
ر
گلچینی از کدهای جاوا در یکجا
وبلاگ خود را همانند سلیقه خود کنید