فصل سوم بخش اول
شیطان پرست
لباس مشکی بلندی داشت چشم هایش از مشکی هم مشکی تر می شد
وقتی که سایه های سیاه چشمانش را رنگ زده بود
اشک در چشمانش سردرگم بود
نمی دانست اکنون باید گریست یا خندید...
وقتی که اشک تردید داشت برای آمدن
ناخن های بلند مشکی او صورتش را پوشاندو اشک ها قبل از آن که سرازیر شوند
پاک می شدند...
شکل های که خدا در آن ها نقش نمی بست لباسش را پر کرده بود.
دختری با چشمانی زیباتر از فرشته کنار او راه می رفت
وقتی که پوست سفید و روح زیبایش پشت سیاهی های نگاه مادر نقش بسته بود
می دانست باید سیاه باشد اما چرا؟
چشمان دختر پر از محبت بود
می دانست مادر را باید دوست داشت
اما تصورات مادر او را به قربانگاه می کشاند.
دستان دختر را محکم در دست گرفته بود
به خانه ای رسید که آجرهایش سیاه بودند
و شکل هایی که وحشت را در دل دختر زنده می ساخت
افکار مادر لبریز بود
از واژه هایی که شیطان در لباس های گوناگون به او آموخته بود
صدای ضربان قلب دختر تند می شد
با التماس مادر را نگاه می کرد
مادر بی آنکه احساس کند هنوز هم می تواند مادر باشد
دستان دختر را رها کرد
مردی با لبخندی سرد به او نزدیک شد
لبخندی زد و گفت : امروز کودک خویش را قربانی می سازی
تا شیطان از هر دوی شما راضی شود
باشد که خوشبختی از هرسو به خانه ات سر زند
دستان دختر هنوز گرم بود
اما سردی قلب مادر دستانش را قوی می ساخت
بی آنکه لرزش دست هایش را صدا زند
دختر را به قربانگاه شیطان برد..
دختر همراه مرد وارد اتاق شد
شیطان گوشه ای نشسته بود
و با صدایی بلند مشغول به آواز خواندن بود
اما ترس تمام وجود شیطان را لبریز ساخته بود
نمی دانست که انسان هایی هستند که بعد از او می توانند
شیطان را نیز تعلیم دهند
شاید آن ها آمدند تا دستان شیطان را بگیرند
و انگار خدا را گم کرده اند
آن گاه که بارها خدا دوستشان می داشت
عشق خدا را همراه قطعه سنگ های قلبشان شکستند
و آنگاه که خدا برآنان خشم می کند
شاید شیطان از همان رو به وحشت می افتد
شیطان دست می زد
اما در دلش لبریز از وحشت بود
فرشته جلوتر رفت
و دوست داشت چشمان زیبای دختر باز هم لبخند بزند
شاید در آن اتاق سیاه دختر هنوز آرام داشت خدا را صدا می زد
صدای رعد و برق های آسمانی همه جا را پر می کرد
شیطان با صدای بلند تری شروع به خواندن نمود
اما صدای شکستن سکوت قطره های آب بلند تر بود.
و خدا در آن لحظه باز همه را به راه خود صدا زد
اما انگار چشم ها کور بود
دل ها صدای باران را لمس نمی کرد
چگونه بود که صدای ضعیف شیطان آن قدر گوششان را عادت داده بود
که صدای رعد های آسمانی را نمی شینیدند
آنگاه که حتی دردندگان از ترس این صدا به پناهگاه ها می رفتند و آرام خدا را صدا می زدند
انسان اشرف مخلوقات دیگر با خدای خود بیگانه بود
وقتی که خون دختر زمین را پر می کرد
شیطان بلند بلند دست می زد
و انگار مادر با مرده ها فرقی نداشت
دلش می خواست خدا را هزار بار صدا زند
و شاید تردید داشت
در آن لحظه از مشکی های چشم شیطان می ترسید
به راستی مگر نمی دانست دنیای خدا بی انتهاست
و انقدر سپید که تمام مشکی های دنیا در برابرآن حتی نقطه ای سیاه هم نیست.
مادر قربانگاه را ترک کرد
و شیطان دست هایش می لرزید
ترس وجودش را لبریز می کرد
شیطان پرست ها که گوشه ای حلقه زده بودند
با دیدن شیطان بار دیگر به دستان خود نگریستند
اما دستان آن ها دیگر رنگی بود
آرام خدا را صدا زدند
اما می دانستند که هنوز هم شیطان در قلب هایشان لانه دارد.
مرداب شیطان آن ها در خود فرو برده بود
و شیطان زنجیر هایی بر قلب آنان بسته بود
که هرگز راهی برای فرار نباشد
فرشته فریاد می زد خدا را صدا بزنید
اما انگار آنان نمی شنیدند
و نام خود را صدا کردند
فرشته باز فریاد میزد
و اما مرداب هنوز خالی بود
دیگر دستی دیده نمی شد
اشک چشمان فرشته را پر ساخت
و هنوز مرداب های خالی به انتظار نشته اند...