سیاهی چشم های او
دوباره بازی اسارت زنجیر و قلب
و دوباره مسافر امروز همنشین جاده ی تو
با تو سفر خواهد کرد
اینجا تنها یک مرز بی صداست
فاصله ی بی رنگ قلب و عروسک
و میان بازی اشک ها و دریا
در میان سراب عشق و نگاه باز هم می دوید
او ساعت ها به چشمانی خیره می شد
تا که فقط فریاد دروغ بینایی سر دهد
و شاید دیگر بینایی هم دروغی بزرگ است
و دیگر میان بازی کوردلان عصا عینک ها خبر نمی دهند
و تو ساعت ها همچو نقاش خواب آلودی تصویری را بر بوم زندگی نقش می بندی
و او ساعت ها با چشمان مشکی خود تنها به تو می نگرد
و هرگز فریاد بر کوری خویش نخواهد داد
و تو چشم ها را باور می کنی
و دوباره باور به خانه ات سر می زند
و روزی در میان زندگی بوم نقاشی ات را از تو خواهد گرفت
شاید آن را بشکنند
و شاید گل ها را بر روی تابلو تو به تصویر بکشد
و تو امروز با بومی خالی از نقاشی در میان گالری زندگی
و میان تماشاگران همسفر خواهی گشت...