هم قدم بی راهه و جاده
از دیروز می آمد و به فردا چشم دوخته بود
شاید در این سکون بی انتها باز هم جاده او را به پیش می برد
شاید همین دیروز بود که قول داد هرگز از دیار کهنه فرار نکند
و دوباره شاید فریاد به سکون می زند
اما بی انتهای جاده ی زندگی هرگز اجازه ی سکونت به هیچ مسافری نخواهد داد
و دوباره شاید قطار زندگی در ایستگاهی توقف کند
اما هرگز نخواهی توانست بر سکون قسم بخوری
شاید این تنها حقیقت زندگی بود