و دوباره به یاد قصه های قدیمی دفتر خاطراتم را باز کردم
لا به لای برگ های بی جان دفترم لبخند های تو در گوشه ای از واژ ه ها پنهان بودند
و هرگاه که به نام تو در میان واژه ها می رسیدم صدای تپش های قلب دفترم بلند تر می شد
و من دوباره به همان صداقت کودکانه از دیروز تا دیروز تر ها با تو هم صدا می شدم
و برگ های با ورق خوردشان همانند زخم های کهنه ای قلبم را صدا می زد
و نمی دانم در چند برگ از دفتر خاطراتمان دوستت داشتم
اما تا به انتهای برگ ها باز هم به دنبال واژه ای گمشده بودم
انگار یکی از واژه ها گم شده
انگار یادم رفته بود بنویسم
و من سال ها و سال ها به دنبال واژ های می گشتم
که تنها در قلبم زنده بود
بی آنکه به حقیقت خویش اعتراف کند
و دوباره و دوباره باز هم میان برگ ها به دنبال واژ ه ی غریب دوست داشتن خواهم گشت...