معصومه لبخندی زد و سرش انداخت پایین در حالی که صورتش کلی سرخ شده بود
با صدایی لرزان گفت : با اجازتون استاد دیگه باید برم
بهرام نگاهی مهربونی به اون انداخت و گفت : موفق باشی عزیزم
معصومه
در حالی میان بازی عشق و هوش گم شده بود .هر از گاهی به شماره ی روی دستش
نگاه می کرد و حس می کرد بهرام هر لحظه پیشه اونه...
یدفعه متوجه شد یکی از بچه های آموزشگاه داره صداش می زنه
-خانم زمانی.خانم زمانی
معصومه که انگار از خواب شیرین بلندش کرده باشند با صدایی لرزان گفت : بله
-ببخشید دفترتون پیش استاد زیبا ترنج جا مونده بود
معصومه سرش رو انداخت پایین بود در حالی که کلی خجالت کشیده بود دفتر رو آروم از اون گرفت
میترا نگاهی به شماره ی روی دستای معصومه انداخت و لبخندی بش زد و رفت.
معصومه که انگار بزرگترین گناه دنیا رو آن روز انجام داده باشه.سعی می کرد با مقنعه اش بازی کنه طوری که کسی دستش رو نبینه...
وقتی به خونه رسید شماره بهرام را روی گوشیش سیو کرد و اسم اون رو گذشت first love
مادرش صدا زد معصومه مگه نمی شنوی سه ساعته دارم صدات می کنم .بیا کمک من این ظرف ها رو بشور.
معصومه
در حالی که سعی می کرد دستش رو از مادرش پنهان کنه آروم دستکش ظرفشویی رو
پوشید و تو دلش دعا می کرد هرگز یاد بهرام از دلش بیرون نره...
وقتی موقع شام شد مادرش صدا زد معصومه چرا نمی یای شام بخوری؟
معصومه گفت : مامان من درس دارم بیار اتاقم و دستش رو پشت کتاب هاش قایم می کرد
اون
تا روزها سعی کرد این خاطره رو زنده نگه داره تا روزی که زمان خودش دلش به
حال سوخت و اون شماره کم کم از رو دستش کمرنگ تر می شد و معصومه حس می کرد
چقدر از بهرام دور شده...
بهرام هم هر از گاهی به معصومه فکر می کرد و
بعضی وقت ها پیش خودش عذاب وجدان می گرفت که حداقل معصومه حقش نبود که بی
خودی دلش رو برای اون حروم کنه...
بهرام وسایلش رو مرتب می کرد و خودش را برای برگشتن به دانشگاه آماده می کرد
که یکدفه صدای گوشیش بلند شد بهرام سریع گوشی رو برداشت و با همون لحن همیشگی گفت : جانم عزیزم.
که صدای خنده های صادق دوباره بلند شد.
-به
به آقا بهرام پس شما هم این کاره بودید ما خبر نداشتیم .چه خبره تابستون
خیلی بت خوش گذشته بهرام با لحنی تند گفت : مرض.چیه فکر کردی فقط خودت
مایکلی...
صادق با لحنی مهربون گفت : من و دو سه تا از بچه ها اومدیم چالوس شب هم اینجا هستیم تو اگه خواستی بیا خوش باشیم.ژیلا هم هست
بهرام که دیگه انگار میان خواب و بیداری بود گفت : باشه میایم
بچه های دانشکده اون شب تا دم دم های صبح برای خودشون خوش می گذرندند و حس می کرند پیش خودشون که دیگه خیلی بزرگ شدند
7-8 صبح بود که گوشی بهرام زنگ خورد.بهرام که انگار صد سال خوابیده دستش رو سمت گوشی برد و گفت : جانم
که یه صدایی لرزون گفت : سلام
بهرام که اصلا هنوز نشناخته بود گفت : سلام خانم .امر بفرمایید
دختر با صدایی مهربون گفت : آقای زیبا ترنج
بهرام با حالتی خسته و خواب آلود گفت : خودم هستم بفرمایید
دختر کمی سکوت کرد و گفت : ببخشید مثل اینکه از خواب بیدارتون کردم انگار بد موقع بتون زنگ زدم
بهرام گفت : نه دیگه باید بیدار می شدم شما نمی خوای بالاخره خودتونو معرفی کنید خانم؟
دختر با صدایی لرزون گفت : منم معصومه
بهرام که انگار با پتک زده باشند تو سرش یه کمی صداش رو جمع و جور کرد وگفت : خانم زمانی شما هستید احوال شما؟
-ممنون.راستش می خواستم ازتون یه سوال درسی بپرسم
بهرام گفت : درسی غیر درسی هر چی دوست داری بگو
معصومه که یکمی جا خورده بو خندید و گفت : من ...من
بهرام حرفش رو قطع کرد و گفت : با من راحت باش حرفتو نخور احساساتت رو راحت بگو
معصومه که انگار یکم جرات پیدا کرده باشه گفت : من شما رو من
بهرام گفت ببخشید من الان باید برم اتاق یه لحظه گوشی
خیلی سریع از تو چادر اومد بیرون و نگاهی به دور بر کرد و گفت : حالا بفرمایید
معصومه دوباره با همون صدای لرزون گفت : می خواستم بگم من شما رو
بهرام که انگار یه کمی عصبی شده بود گفت :بگید دیگه منتظرم
معصومه
که دیگه می دونست بیش از حد ترس جلوی عشق اون رو گرفته گفت : من شما رو
دوست دارم.یعنی به شما علاقه پیدا کردم.می خواستم بدونم شما چه حسی به من
دارید؟
بهرام که کلی جا خورده بود گفت : خب.ممنون دل به دل راه داره.هر
وقت خواستی بام تماس بگیر.برو یکم دیگه هم فکر کن.ببین عزیزم من فعلا قصد
ازدواج ندارم.یعنی موفعیتش رو ندارم.اما هر وقت خواستی بام تماس بگیر حالا
بگو ببینم تو دوست پسر می خوای یا دوست ؟
معصومه که انگار زبونش قفل
کرده باشه : آروم گفت من من فقط با تو بودن رو دوست دارم.و بیشتر از دوستی
هم نمی خوام.منم فعلا آمادگی ازدواج ندارم منم کلی از درسم مونده
بهرام لبخندی زد و گفت : باشه ولی باید بدونی من خیلی از دختر ها هستند که دوستم دارم
و تو هم فقط برای من دوستی .مشکلی نداره؟
معصومه که انگار روی ابر ها راه می رفت گفت : نه البته که نه
بهرام خندید و گفت : امید وارم اینو از دلخوشی من نگفته باشی...
یکی دو ساعتی گذشت و انگار صادق و عباس هم از خواب بیدار شده بودند
صادق گفت : دختره دیشب عجیب نبود.فکر کنم...
بهرام پرسید فکر کنی چی ؟
صادق گفت : می گم ایدزی هپاتیتی نمی دونم بی خیال
بهرام که انگار جا خورده بود گفت چی ؟
صادق خندید و گفت : نه نه فکر نکنم.
بهرام که اشک تو چشماش جمع شده سرش رو روی تنه ی یکی از درخت ها گذاشت و گفت :
وای نه .نه
و از اون روز حس بدی توی دلش نشست.انگار یه جور وسواس همیشگی . نمی دونست چرا و چی جوری
اما یه حس بدی به خودش پیدا کرده بود.انگار ترس وجودش رو پر کرده باشه.
با عصبانیت وسایلش رو جمع کرد و گفت : بچه ها پاشیم بریم.باید بریم سمنان .دیر می شه
وقتی به ترمینال رسیدند بچه ها وارد رستوران شدند
اما بهرام که قیافش عین مرده ها شده باشه حتی لب به غذا هم نزد
و وقتی روی صندلی اتوبوس نشست انگار به ته خط رسیده بود.
که متوجه صدای پیامک گوشیش شد.
(زندگی جاریست وقتی تو باشی.زندگی زیباست وقتی چشمان تو همسایه ی هر روزم باشه )
بهرام که دیگه هیچ حرف و شعری رو باور نمی کرد اون روز دلش لرزید و جواب داد .مرسی
از اون روز به بعد معصومه هر از گاهی براش پیام های عاشقانه می فرستاد و اون فقط می نوشت مرسی...
ادامه دارد...