و دوباره نگاه گرم زنی سالخورده روی صندلی در چشمانم گره می خورد
نگاهی به صندلی می انداخت حتی دیگر دستانش هم توان راندن صندلی را نداشت
باید راه می رفت و اما پاهایش خسته بود
نگاهی به دختر زیبا و مرد جوانی که کنارش بود انداخت
انگار دستان آن ها نیز سرد بود هیچ کس دوست نداشت پاهای او باشد
نمی دانم مگر مادر قصه های دیروز ما دستان کوچک کودکی او را نگرفت
مگر دیروز خود در در بازی مرگ برای او به خطر نینداخت
نگاهی به گنبد طلایی انداخت اشک در چشمانش جمع شد
خادمین حرم جلو آمدند و گفتند : دخترم چادرت را جلو بکش.تنها زینت زن حجاب است
و هویت ما به پاکی ماست.
و خادم بی آنکه به پیرزن نگاهی اندازد قدم زنان عبور می کرد
نمی دانم پس چگونه باید به انسانیت هویت داد.
پیرزن خسته صندلی اش باز تکان خورد.نمی دانم او به آرزوی شفا می رفت با رهایی ؟
کمی آن طرف تر پیرمردی سخت مشغول نماز بود
او سخت با خدایش راز ونیاز می کرد
برگشتم تا ثانیه ای گنبد طلایی را نظاره کنم
گمان بردم او هنوز در نیمه ی راه است
صدای مردم فضا را پر می کرد
صدایی که فریاد از ترس و عشق بود.
شاید پیرزن به آرزویش رسیده بود
فرش ها را بر روی سرش می تکاندند
و همه می گفتند خوش به حالش آمرزیده شد
گمان بردم او رها شد و دیگر تنها خدا پاهای اوست
و او بر دوش فرشتگان راه می رود
اما پیرزن هنوز با همان چشمان اشک آلود به من می نگریست
پیرمرد عابد در حال نماز مرده بود
و هرگز نخواهیم دانست ثانیه ی دیگر ما را چه رقم زده اند
به گوشه ای از دیوار نگاه کردم.با خطی زیبا نوشته بودند: تنها راه موفقیت توفیق بندگی خداست
و مرد دیوانه ای که نمی دانم از چه رو او را دیوانه می خواندند با صدایی بلند فریاد می زد : بادبادک هایی با باد مخالف اوج می گیرند
و زندگی زیباست وقتی خدا بال های تو باشد حتی اگر دستانی جاده ی زندگی را برای تو سخت سازد...
سلام عزیز دلم من از وبلاگت خیلی خوشم امده امید وارم در گستر ش ان کوشا باشی اگر دوست داشتی بیشتر اشنا شویم به ایمیلم پیام بده راستی می تونی به وبلاگم سر بزنی