وقتی بر شانه های زمان تکیه می داد
و سر بر سینه ی پر تلاطم زندگی می گذاشت
همراه باورهای ثانیه می رقصید
زندگی را بر روی برگه های خیالش قلم زده بود
و دوست داشت تا روز تولد واژه های آرزویش به انتظار بشیند
زندگی را در لبخند خسته پیرمرد بیمار ندید
وقتی که بالین امید برای دختری سه ساله پهن می کرد
آن روز که خودش خیلی بیمار بود و مرگ برایش بالینی بزرگ پهن کرده بود.
زندگی را در اشک های زن فقیر ندید
که خانه به خانه غرورش را می فروخت
تا پسر بچه هفت ساله اش فردا گرسنه نخوابد
زندگی را در نگاه شیرین کودک سه ماه ندید
که چه زیبا بر روی چهره های پر از گرد و غبار لبخندی معصومانه می زد
به زودی سوت قطار باز هم بلند می شود
و قرارا است دوباره لحظه ای دیگر از کنارت سفر کند
باور کن زندگی همین نزدیک هاست...