تان آفرینششبی خدا گوشه ای از آسمان به زمین چشم دوخته بود
شبی که زمین خیلی تنها بود و آسمان دلش گرفته بود.
باد دستان زمین را گرفت و سنگ ها از غم شکسته شد
و خاک ها رقص و پایکوبی نمودند
ماه در دل آسمان دل تنگ بود و آسمان شروع به گریستن نمود
خاک می رقصید و آسمان می بارید
و هجوم آن همه دل تنگی گل را ساخت
و نگاه گرم خدا به خاک جان داد و مجسمه ای به نام انسان آفریده شد
فردا صبح که خورشید دوباره به آسمان سر زد با دیدن مجسمه سنگی لبخندی زد
و تمام گرمایش را در وجود مجسمه شعله ور ساخت
و آن روز عشق متولد شد
مجسمه سنگی شب ها چو ماه سرد و خاموش بود
و صبح ها مثل خورشید عاشق و سوزان می شد
و خدا انسان ها را به سه گروه تقسیم نمود
گروهی که در دل صبح متولد شده بودند
و تنها زندگی را شعله های سوزان عشق می دیدند
و گروهی که مثل ماه گوشه ای می نشستند و فقط دل ها را می دزدیدند
درست مثل روزی که کودکی عاشق عکس رخ ماه در حوض خانه می شد و ماه در آسمان لبخند می زد و سکوت می کرد
و هرگز نمی گفت میان ما ملیون ها سال فاصله است
و گروهی دیگر که با نور ستاره ها زنده می شدند
درویشانی که به آسمان چشم می دوختند و خدا ستاره ها را برایشان به زمین می فرستاد
و ملحدی که سالها به انتظار می نشست تا تنها یک شب ستاره ای به خانه اش سر زند اما نمی دانست چشمانش کور است.و سالهاست که کور شده است...
کاش می دانستم تو از کدام نور همچو مجسمه ای سفالین جان گرفته ای.
قرارمان باشد فصل انگور
شراب که شدم بیا
تو جام بیاور
و من جان...!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وب قشنگی داری..
داستاناش سریالین؟
من نرسیدم همشو بخونم ولی قشنگن..
زیباست
.
در این شب پر از سکوت ، واژه ها یارى ام نمى کنند،
کاش تو بودى تا سکوتى مرگبار ، بر لحظاتم سایه نمى افکند،
کاش تو بودى تا در دریاى مهربانیت غرق مى شدم.
تو زیباترین ترانه ام هستى.
.
سلام
ممنون که سر زدین و تشکر میکنم از نظر قشنگتون..
این بار دیگه چند تایی از شعراتونو خوندم.. ساده و صمیمی و در عین حال پر معنی..
ـــــــــــــــــــــــــــــ
کـوزه در دست پیش می آید
یک نفـر مست پیش می آید
******
عاشقی جرم نیست ای مردم
اتفـــاق است پیش می آید
باران که می بارد
دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افتم
بدون چتر
من بغض می کنم و
آسمان گــــــــــــــریه.....