شنیده ام سرزمینی وجود دارد به نام بهشت....می خواهم امشب به خانه ی عارفی بروم و مسیر بهشت را از او بپرسم....نزدیک ترین مسیر را....گفته اند عارفی در این شهر زندگی می کند .کوله بار دیروز را بستم و در خانه گذاشتم امید های امروز را به بی اعتباری فردا سپردم و به سمت خانه ی عارف رفتم....
می گویند خانه ی عارف خیلی دور اما نزدیک است.روزها در خیابان قدم می زدم تا به خانه ی عارف برسم در میان راه عده ای بسیار بر سر راهم قرار گرفتند و خواستند مرا به دنیا بازگردانند اما تمام قول ها دروغ بود و دنیا تنها بازیچه ای دروغین بود و دوستی ها به رنگ حباب ....بارها در میان خیابان ها گم شدم بی آنکه که بدانم مسیر زندگی کجاست جایی میان دنیا و مرگ گم شدم تا سرانجام خانه عارف را پیدا کردم.اما او خانه ای نداشت او تنها بر روی تخته سنگی نشسته بود.جلوتر رفتم حتی مرا نگاه هم نکرد.سلام کردم و مقابل او ایستادم.
عارف به زمین خاکی خیره شده و انگار غرق در خاطرات بود.دوباره سلام گفتم عارف لبخندی زد و آهسته گفت سلام...پرسیدم شما عارف هستی؟لبخندی زد و گفت : شاید باشم و شاید هیچ پرسیدم من واقعا عارف بزرگ شهر را پیدا کردم.عارف آهسته گفت شاید نیازی به گشتن نبود چون تو هم مثل خود من هستی
با صدایی آهسته ادامه داد تو هم مثل منی....نفسم بند آمده بود او چه می گفت من که می دانم هیچ نیستم و تنها یک دختر بچه و بیش نیستم...
عارف سکوت کرده بود و انگار می دانست چه طوفانی در زهن بر پا کرده است.با صدایی آهسته تر گفتم دلم می خواست بهشت را پیدا کنم می خواهم بدانم بهشت چه شکلی است.فکر کردم شاید تو بدانی؟
عارف نگاهی به من انداخت و گفت بهشت همین جاست.تمام سرزمین ما بهشت است تمام دنبا بهشت است و تمام آدمیان هریک می توانند فرشته ای باشند و هر خانه ای می تواند بزرگ ترین کاخ بهشتی باشد وقتی فقط دوست داشتن میان آن باشد....
و تمام همسایگان تو هریک عارفی بزرگ هستن اگر در دلشان فقط محبت و دوست داشتن باشد و از دنیای پر زرق و برق دروغ دور باشند....
با صدایی آهسته گفتم اما به دنبال بهشت واقعی هستم همان جایی که خدا وعده می ده جایی خاج از زمین و دنیا....
عارف سکوت کرد و دیگ هیچ چیز نگفت...فریاد زدم و با صدایی بلند تر صدا زدم من دلم بهشت را می خواهد میان شهر ما خبری از بهشت نیست مردمانش همه با هم بیگانه هستند شهر من شهر دروغ و بازی است و دوست داشتن هایش حباب است و تمام اعتبار آن به قیمت دوست داشتن نیست.زمان در شهر بزرگ ما متوقف شده و انگار هیچ کس دیگری رابه خاطر نمی آورد هیچ کس برای خود دفتر خاطراتی ندارد و مردم شهر من آن قدر در فردا گم شدند که انگار با دیروز بیگانه هستند و امروز فقط به بازی می گذرد من دلم می خواهد بدانم تو از کدام شهر حرف می زنی...
من و مردم شهر به سختی فقط یک انسانیم خبری از عارف و فرشته نیست .دلم می خواهد سکوتت را بشکنی و راه شهر بهشت را به من نشانی دهی .....
مرد عارف با صدایی آهسته گفت انسان برتر از فرشته و عارف است پس یاد بگیر در میان مردم شهر فقط انسان باشی خدا انسان را گرچه می داند گناهکار و گاهی سنگ دل است به امید یک لحظه عاشقی و دوست داشتن به بهشت می برد اما فرشته ها و عارف ها بهشتی ندارند تو تنها باید انسان بودن را یاد بگیری....
دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم و خدا را صدا زنم و این انسان بودن به حقیقت چیست که از فرشته ها نیز با ارزش تر می شوی و عارف ها هم آرزوی انسان شدن را دارند .انسان بودن میان شهر بازیگر ها...چقدر سخت است که فقط انسان باشی....
با صدایی آهسته گفتم عارف من دوست ندارم تنها یک انسان باشم انسان حتی با خدای خویش عهد شکنی می کند می خواهم به شهر عارف ها بروم جایی که دروغ و بازی نیست جایی که هیچ قولی شکسته نمی شود.عارف سخت سکوت کرده دوباره کفتم می خواهم به شهر عارف ها بروم.عارف نگاهی به من انداخت و گفت شهر عارف ها خاکی و تنها هست نه خانه ای است و نه زرق و برقی ما باید تنها بر یکدیگر سلام دهیم و لبخند زنیم و خبری از قه و اشک و جدایی و غم نیست و دیگر آن قدر خوب بودن زیاد می شود که دل زده می شود و دوباره دلت هوای انسان بودن می کند اما به جرم عارفی یاید تنها به آسمان نظاره کنی و فقط برای همسایگانت و مردم شهر دعا کنی همان مردمی که هرگز تو را نمی شناسند.....
عارف چقدر تلخ صحبت می کرد دیگر نمی دانستم سراغ کدامین سرزمین را از او بگیرم.با صدایی آهسته تر گفتم پس می خواهم به سرزمین خدا بروم .سرزمین خدا...عارف لبخندی زد و گفت خانه ی خدا تمام شهر هاست و همه دل ها خانه ی خداست...و عارف تلخ صحبت می نمود.نگاهی به اطراف انداختم و گفتم پس می خواهم به سرزمینی دیگر بروم و برای خودم سرزمینی دیگر بسازم سرزمین عارف های انسان نما و می انم آن جا متعلق به خداست....عارف اشک در چشمانش جاری شد و فریاد کشید به حقیقت انسان بودن بسیار زیباست من هم می خواهم عارفی انسان نما باشم....