رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

تنها خدا ناجی ما خواهد بود...


در میان قدم های جاده

در میان خستگی ها پیر مرد خسته


در میان دست های تاول زده پیر زن

....


جای روز هایی خالی است

که هرکدام شمعی در این کتاب زندگی بودند


در میان این ورق های خط خطی

صداهای خسته

هنوز هم دعای شبانه مادر به گوش می رسد


هنوز هم مرد کافر

در  عمق چاه خدا را صدا می زند


هنوز هم پرستوی مهاجر

کبوتر خانگی

مرغ دریایی

و طوطی خوش آواز

زیبایی خود را به ارمغان می گذارند


تا ترانه ای زیبا برای ما بسازند

تا که شاید در میان برگ های کتاب زندگی


نگوییم فقط کاغذ های رنگی زیباست


و  جاده همیشه راه رسیدن به مقصد است

و بادمان می رود


اگر روزی این راه را سارقان کمر ببندد

تنها خدا ناجی ما  خواهد بود...

ما امانت دار خدایی بیش نستیم


در میان کاغذ های مچاله و خط خورده به دنبال واژه ی خاموشی بود

که انسانیت را بیدار کند!

به واژه ها بگو خاک را بیدار کنند!

تا که شاید زمین به افسانه اش شک نکند


خاک مادر انسان شد و انسان تنها اندیشه ای کوتاه

که شاید در میان ورق های دفتر آفرینش بنویسد

ما امانت دار خدایی بیش نستیم و دیگر هیچ!

چشمانی برای دیدن رنگ آرزوها داریم؟؟؟


آن گاه که مرغان دریایی

هم صدا با باران

و خروش دریا لالایی سر می دهند



و آن گاه که خورشید

با تقسیم نوری 

تصویری از غروب

بر روی دریا نقاشی می کند


ادامه مطلب ...

زندگی تقدیر بود

زندگی تقدیر بود


گرچه گفتند

ترانه ی دریا باران شد

یا که شقایق بهانه ی عشق شد

ادامه مطلب ...

یایید برای همه پل بسازیم

زندگی جاده ی بی انتهای رسیدن

به آنسوی آرزوهای خیالی است


زندگی تردید ثانیه های

خواستن و نخواستن

بودن و نبودن است

ادامه مطلب ...

مجازات

دیگر شعر ها را باور ندارم
دیگر سکوت برایم معنی انتظار نمی دهد

دیگر واژه ی مرد را باور ندارم
چرا که ساده یادگرفت
زبان سرزمین دورنگی ها

هرگز با تو سر یک میز نخواهد نشست
چون پاهایش بر بروی ابر ها جا داشت

و سفره ی خاکی من
و کوزه ی گلی ام را خواهد شکست

او به نان و عشق ایمان نخواهد آورد

من از خاطره ها خسته شدم
از باران بیزارم

از تکرار شب های سیاه
از بودن و بودن بیزارم

کاش هرگز چشمانی برای دیدن نداشتم
کاش هرگز مادرم به من گفتن را نمی آموخت

کاش هرگز پدر مرا به مدرسه نمی فرستاد
کاش دلم لبریز از واژهای  بی نفس نمی شد

کاش معلم به من درس انسان بودن نمی داد

کاش خدا مرا محکوم به زندگی در زمین نمی کرد


جاده نفس می کشد

جاده نفس می کشد

و ستاره راهنمای راه ما شد


صدای قدم های ما بر زمین سنگینی می کرد

و زمین باید تاوان صدای کفش های آهنین ما را پس می داد

ادامه مطلب ...

آوارهای شکسته


قلم شکسته جوهر را پس می زد

کاغذ های کهنه دیگر برای نوشتن رنگی نداشتند

چشم های تب دار از دیدن می هراسیدند

و سکوت هر شب ما را به خانه ی خود دعوت می کرد

ادامه مطلب ...