رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

کژدم عشق فصل سوم بخش دوم

دوباره مهر ماه فصل دوباره ای برای زندگی رسیده بود
بهرام دیگه اصلا اون حال و هوای همیشگی رو نداشت درست مثل آدمی بود که سالها مرده باشد
علی دوست قدیمی بهرام هر شب به باد خاطرات گذشته به اون زنگ می زد و اون ساعت ها با علی با حرف می زد و این تنها دلخوشی اون بود و انگار نفرت همیشگی از دختر ها وجود او رh پر کرده بود.نمی دانست اشتباه از کجا شروع شد!

همیشه یه فکر تلخ ذهنش رو پر می کرد.وقتی کتاب ها را بر می داشت تا فقط یک خط از اون ها رو حفظ کنه انگار مثل مرده ها احساس می کرد دیگه فردایی نداره...
و فقط یه حسی مثل شک وجودش رو مثل خره می خورد.

هر از گاهی به دستاش نگاه می کرد انگار دنبال یه نشانی تازه بود.
حتی بچه های خوابگاه هم با دیدن اون حوصله ی هیچی رو نداشتند
به پیشنهاد امیر تصمیم گرفتند بهرام رو پیش یه مشاور ببرند.
بهرام-کاش می تونستم دوباره از نو زندگی کنم
امیر-تو نمی تونی با یه شک دائمی همه ی زندگیت رو خراب کنی باید فردا پیش یه مشاوره بریم
-یعنی فکر می کنی من دیوانه شدم?
-نمی دونم بگو مشکلت چیه?
بهرام دستش رو روی پیشانیش گذاشت و در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت : دارم انتقام پس می دم.به خدا دارم انتقام پس می دم.انتقامی که خدا فقط از من
می گیره.نه از سمیرا نه از عسل از من؟
امیر دست های بهرام و گرفت و  با حالتی نگرانی پرسید : انتقام چی ؟
بهرام بدون اینکه به امیر نگاه کنه بلند شد و به سمت درب خوابگاه رفت.
امیر صداش زد : می خوای از خودت فرار کنی ؟
بهرام بدون اینکه جواب بده از خوابگاه خارج شد .و فقط دوست داشت تا شب توی خیابون ها قدم بزنه وقتی چشمش به دختر ها می افتاد انگار یه نفرت همیشگی توی دلش زنده می شد و  چشم هاش قرمز شده بود و انگار تنها یک جسم زنده با روحی مرده بود.

طبق عادت همیشگی به پارک کوچک کنار دانشگاه رفت روی یکی از نیمکت های پارک نشست دستاش رو رو سرش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن
صادق که با چند تا دیگه از بچه ها برای خوشگذرونی اومده بود از دیدن بهرام تعجب کرد.
اما بهرام اصلا متوجه حضور اون نشد.صادق به دوستاش اشاره ای کرد خیلی آروم رفت روی نیمکت کنار بهرام نشست
بهرام بدون اینکه به صادق نگاه کنه داشت با صدای بلند گریه می کرد.
صادق آروم پشتش زد و گفت: چی شده بهرام نگرانم کردی؟
بهرام نگاهی به صادق انداخت و سرش را رو شونه های اون گذاشت
و گفت : صادق چرا اینجوری شد؟
صادق که هنوز متوجه موضوع نشده بود چند دقیقه ای سکوت کرد و بهرام هنوز داشت گریه می کرد.
وقتی بهرام آروم تر شد صادق گفت : چته پسر چرا مثه دختر ها داری گریه می کنی؟
بهرام سرش رو از شونه های صادق برداشت و گفت این حس مسخره داره دیونم می کنه اگه واقعا مریضی بگیرم چی ؟
صادق با لبخند مسخره آمیز همیشگی پرسید : چی؟
بهرام با همون حالت نگرانی و عصبانیت گفت: وای گناه خانواده ام چیه .اونا به خاطر من بی آبرو می شن؟
صادق دست بهرام و گرفت و گفت باشه پسر برو صورتت رو بشور فردا با هم می ریم آزمایشگاه.
بهرام دستای صادق گرفت و گفت : صادق رفتم دکتر گفت اینجور چیز ها خودش رو چند سال بعد نشون می ده قابل تشخیص نیست
صادق خندید و گفت : نه پسر جون خیالت راحت.اگه لازم شد با هم می میریم.من تحقیق کردم نگران نباش  مشکلی نیست..

بهرام که انگار یکم آروم شده باشه از روی نیمکت بلند شد
 و با صادق توی خیابون ها قدم می زدند .صادق یه پاکت سیگار گرفت و گفت : بهرام اینجوری آروم می شی .دیگه به هیچی فکر نکن
...
صادق بهرام رو تا خوابگاه همراهی کرد.اما اون شب جز بهرام هیچکی تو خوابگاه نبود همه به دعوت یکی از بچه ها رفته بودند خونه ی دایی امیر .
بهرام که اصلا حوصله ی هیچی رو نداشت سرش رو روی میز گذاشت و پلک هاش که کلی سنگین شده بود سریع به خواب رفت.
وقتی چشم هاش رو باز کرد ساعت ده بود ولی هنوز هیچ کدوم از بچه ها برنگشته بودند.
اون روز حس تنهایی که وجودش رو پر می کرد و احساس می کرد یه نفر رو نیاز داره تا بتونه با اون نیاز هاش رو تقسیم کنه

انگار هنوز دلش می خواست یه صدایی آن رو آروم کنه.گوشیش رو برداشت و برای معصومه پیام داد
-سلام در چه حالی ؟
معصومه که گوشه ی اتاق روی کتاب ها خوابش برده بود با شنیدن صدای پیام گوشی از جاش بلند و شد با دیدن اسم بهرام انقدر خوشحال شد که انگار اون شب خدا تمام ستاره ها رو به نام اون زده
معصومه که خیلی برای بهرام دل تنگ شده بود و کلی ذوق زده شد گوشی رو برداشت و شماره بهرام رو  گرفت
دستاش می لرزید و قلبش تند تند می زد
بهرام با لحنی گرم و خسته گفت : جانم عزیزم
معصومه که  هنوز قلبش داشت تند تند می زد با صدایی لرزون گفت : سلام
-چطوری عزیزم؟
-خوبم.تو چطوری چه عجب یادی از ما کردی؟
بهرام لبخند تلخی زد و گفت : حالم خیلی بده
معصومه که هنوز  به خاطر همین پیام ساده و گرم بهرام توی دلش خوشحال بود با شنیدن صدای خسته بهرام بی اختیار با حات بغض پرسید چی شده؟
و بهرام که انگار اون روز فقط دنبال یه هم صحبت می گشت تمام داستان رو برای معصومه تعریف کرد
و اون شب معصومه احساس کرد  چقدر به بهرام نزدیک شده و عشق بهرام بیشتر توی دل اون نشست اما بهرام اون شب فقط داشت به خودش فکر می کرد و معصومه براش فقط نقش یه مشاور بود اما معصومه توی دل خودش احساس کرد اون شب می تونه بهترین دوست اون باشه
وقتی بهرام از معصومه خداحافظی می کرد ساعت نزدیک 12 بود.

بهرام که خیلی خسته بود با همون لحن گرم همیشگی گفت : عزیزم بعدا خودم بات تماس می گیرم...

و این اولین اثبات عشق برای معصومه بود در حالی که بهرام فقط برای تنهاییش دنبال یه هم صحبت می گشت
معصومه اون شب تا صبح با آرزوی ها بزرگی که روی سرش بود سرش رو روی بالش گذاشت و فکر می کرد بهرام همون فرشته ای که خدا به اون داده...

صبح آروم آروم از راه رسید.مرتضی صدا زد : بهرام بهرام پاشو مگه امروز تو کلاس نداری؟
بهرام چشماش رو آروم باز کرد وگفت : مرسی مرتضی جان که بیدارم کردی امروز حوصله ندارم حالم خوب نیست
مرتضی دستش رو گرفت و گفت : پاشو پسر باید بریم.

بهرام که کمی با مرتضی رو در وایسی داشت با همون حال خستگی از جاش بلند شد و با هم سمت دانشگاه رفتند.

وقتی وارد کلاس شد ناراحتی چشماشو پر کرده بود.همه ی بچه ها براش نگران شدند.و اون دیگه نمی دونست دوست داشتن یعنی چی ؟ اصلا خوبه یا بد؟

سمانه که از همون ترم اول نگاهش توی چشمای اون گره می خورد اما  به قولی برای خودش خیلی ارزش قائل بود نگاهی به اون انداخت و با دیدن چهر ه ی ناراحت اون  از روی صندلی بلند شد و گفت : آقای زیبا ترنج مشکلی پیش اومده؟
بهرام نگاهی به اون انداخت و گفت : نه خانم مقدم.مشکلی نیست
سمانه که انگار از پرسیدن این سوال پشیومون شده بود دوباره سر جاش برگشت و تا آخر کلاس دیگه اصلا به بهرام نگاهی هم نیانداخت.
..

چند روزی گذشت و بهرام کم کم حالش بهتر می شد
معصومه  توی اون چند روز بهترین روزهای زندگی شو می گذروند اون می تونست هر روز با بهرام صحبت کنه و صدای اونو بشنوه.و بهرام که متوجه  شده بود معصومه خیلی به اون وابسته شده سعی می کرد هر بار بهانه ای پیدا کنه تا مجبور نشه با اون زیاد صحبت کنه.اما صدای گرم و مهربون معصومه گاهی اوقات سبب می شد اون بین عقل و احساس درگیر بشه و توی دلش چون هنوز معصومه رو یه مشاور خوب می دونست با اون صحبت می کرد
و هر بار که معصومه به اون می گفت که چقدر دوستش داره و دلش برای اون تنگ شده اون فقط می خندید و می گفت مرسی دل به دل راه داره...
.
سه ماه  گذشت و دوباره انگار اون شده بود همون بهرام سابق.
دیگه برای معصومه وقتی نداشت و بهترین بهانه اش این بود که امتحانات پایان ترم شروع شده چند ماهی به من زنگ نزن درس ها خیلی زیاده وتابستون که اومدم تهران حتما میام به دیدنت

توی اون روزها دوباره حس تنهایی وجود بهرام رو پر کرد اما اون دلش عشقی رو می خواست که خودش بتونه انتخاب کنه و شاید این تنها دلیلی بود که کمتر احساس خوبی به معصومه داشت و شاید از انتخاب شدن بیزار بود و شاید این تنها راز بزرگ بود.

تا اینکه به پیشنهاد یکی از بچه ها اون به ستاره پیشنهاد دوستی داد.ستاره که دختر استاد بود برای خودش خیلی خواستگار داشت و شاید توی دلش هیچ دوستی رو قبول نداشت.
اما صورت زیبای بهرام عهد قدیمی ستاره رو هم شکست و اون به پیشنهاد دوستی بهرام پاسخ مثبت داد
و بهرام باز هم فقط فکر می کرد چگونه حس تنهاییش رو با یک نفر پر کنه...

ادامه دارد...

کژدم عشق فصل سوم

معصومه لبخندی زد و سرش انداخت پایین در حالی که صورتش کلی سرخ شده بود
با صدایی لرزان گفت : با اجازتون استاد دیگه باید برم
بهرام نگاهی مهربونی به اون انداخت و گفت : موفق باشی عزیزم
معصومه در حالی میان بازی عشق و هوش گم شده بود  .هر از گاهی به شماره ی روی دستش نگاه می کرد و حس می کرد بهرام هر لحظه پیشه اونه...
یدفعه متوجه شد یکی از بچه های آموزشگاه داره صداش می زنه
-خانم زمانی.خانم زمانی
معصومه که انگار از خواب شیرین بلندش کرده باشند با صدایی لرزان گفت : بله
-ببخشید دفترتون پیش استاد زیبا ترنج جا مونده بود
معصومه سرش رو انداخت پایین بود در حالی که کلی خجالت کشیده بود دفتر رو آروم از اون گرفت

میترا نگاهی به شماره ی روی دستای معصومه انداخت و لبخندی بش زد و رفت.
معصومه که انگار بزرگترین گناه دنیا رو آن روز انجام داده باشه.سعی می کرد با مقنعه اش بازی کنه طوری که کسی دستش رو نبینه...
وقتی به خونه رسید شماره بهرام را روی گوشیش سیو کرد و اسم اون رو گذشت first love
مادرش صدا زد معصومه مگه نمی شنوی سه ساعته دارم صدات می کنم .بیا کمک من این ظرف ها رو بشور.
معصومه در حالی که سعی می کرد دستش رو از مادرش پنهان کنه آروم دستکش ظرفشویی رو پوشید و تو دلش دعا می کرد هرگز یاد بهرام از دلش بیرون نره...

وقتی موقع شام شد مادرش صدا زد معصومه چرا نمی یای شام بخوری؟
معصومه گفت : مامان من درس دارم بیار اتاقم و دستش رو پشت کتاب هاش قایم می کرد
اون تا روزها سعی کرد این خاطره رو زنده نگه داره تا روزی که زمان خودش دلش به حال سوخت و اون شماره کم کم از رو دستش کمرنگ تر می شد و معصومه حس می کرد چقدر از بهرام دور شده...
بهرام هم هر از گاهی به معصومه فکر می کرد  و بعضی وقت ها پیش خودش عذاب وجدان می گرفت که حداقل معصومه حقش نبود که بی خودی دلش رو برای اون حروم کنه...

بهرام وسایلش رو مرتب می کرد و خودش را برای برگشتن به دانشگاه آماده می کرد
که یکدفه صدای گوشیش بلند شد بهرام سریع گوشی رو برداشت و با همون لحن همیشگی گفت : جانم عزیزم.
که صدای خنده های صادق دوباره بلند شد.
-به به آقا بهرام پس شما هم این کاره بودید ما خبر نداشتیم .چه خبره تابستون خیلی بت خوش گذشته بهرام با لحنی تند گفت : مرض.چیه فکر کردی فقط خودت مایکلی...
صادق با لحنی مهربون گفت : من و دو سه تا از بچه ها اومدیم چالوس شب هم اینجا هستیم تو اگه خواستی بیا  خوش باشیم.ژیلا هم هست
بهرام که دیگه انگار میان خواب و بیداری بود گفت : باشه میایم

بچه های دانشکده اون شب تا دم دم های صبح برای خودشون خوش می گذرندند و حس می کرند پیش خودشون که دیگه خیلی بزرگ شدند
7-8 صبح بود که گوشی بهرام زنگ خورد.بهرام که انگار صد سال خوابیده دستش رو سمت گوشی برد و گفت : جانم
که یه صدایی لرزون گفت : سلام
بهرام که اصلا هنوز نشناخته بود گفت : سلام خانم .امر بفرمایید
دختر با صدایی مهربون گفت : آقای زیبا ترنج
بهرام با حالتی خسته و خواب آلود گفت : خودم هستم بفرمایید
دختر کمی سکوت کرد و گفت : ببخشید مثل اینکه از خواب بیدارتون کردم انگار بد موقع بتون زنگ زدم
بهرام گفت : نه دیگه باید بیدار می شدم شما نمی خوای بالاخره خودتونو معرفی کنید خانم؟
دختر با صدایی لرزون گفت : منم معصومه
بهرام که انگار با پتک زده باشند تو سرش یه کمی صداش رو جمع و جور کرد وگفت : خانم زمانی شما هستید احوال شما؟
-ممنون.راستش می خواستم ازتون یه سوال درسی بپرسم
بهرام گفت : درسی غیر درسی هر چی دوست داری بگو
معصومه که یکمی جا خورده بو خندید و گفت : من ...من
بهرام حرفش رو قطع کرد و گفت : با من راحت باش حرفتو نخور احساساتت رو راحت بگو
معصومه که انگار یکم جرات پیدا کرده باشه گفت : من شما رو من
بهرام گفت ببخشید من الان باید برم اتاق یه لحظه گوشی
خیلی سریع از تو چادر اومد بیرون و نگاهی به دور بر کرد و گفت : حالا بفرمایید
معصومه دوباره با همون صدای لرزون گفت : می خواستم بگم من شما رو
بهرام که انگار یه کمی عصبی شده بود گفت :بگید دیگه منتظرم
معصومه  که دیگه می دونست بیش از حد ترس جلوی عشق اون رو گرفته گفت : من شما رو دوست دارم.یعنی به شما علاقه پیدا کردم.می خواستم بدونم شما چه حسی به من دارید؟
بهرام که کلی جا خورده بود گفت : خب.ممنون دل به دل راه داره.هر وقت خواستی بام تماس بگیر.برو یکم دیگه هم فکر کن.ببین عزیزم من فعلا قصد ازدواج ندارم.یعنی موفعیتش رو ندارم.اما هر وقت خواستی بام تماس بگیر حالا بگو ببینم تو دوست پسر می خوای یا دوست ؟
معصومه که انگار زبونش قفل کرده باشه : آروم گفت من من فقط با تو بودن رو دوست دارم.و بیشتر از دوستی هم نمی خوام.منم فعلا آمادگی ازدواج ندارم منم کلی از درسم مونده
بهرام لبخندی زد و گفت : باشه ولی باید بدونی من خیلی از دختر ها هستند که دوستم دارم
و تو هم فقط برای من دوستی .مشکلی نداره؟
معصومه که انگار روی ابر ها  راه می رفت گفت : نه البته که نه
بهرام خندید و گفت : امید وارم اینو از دلخوشی من نگفته باشی...

یکی دو ساعتی گذشت و انگار صادق و عباس هم از خواب بیدار شده بودند
صادق گفت : دختره دیشب عجیب نبود.فکر کنم...
بهرام پرسید فکر کنی چی ؟
صادق گفت : می گم ایدزی هپاتیتی نمی دونم بی خیال
بهرام که انگار جا خورده بود گفت چی ؟
صادق خندید و گفت : نه نه فکر نکنم.
بهرام که اشک تو چشماش جمع شده سرش رو روی تنه ی یکی از درخت ها گذاشت و گفت :
وای نه .نه
و از اون روز حس بدی توی دلش نشست.انگار یه جور وسواس همیشگی . نمی دونست چرا و چی جوری
اما یه حس بدی به خودش پیدا کرده بود.انگار ترس وجودش رو پر کرده باشه.

با عصبانیت وسایلش رو جمع کرد و گفت :  بچه ها پاشیم بریم.باید بریم سمنان .دیر می شه
وقتی به ترمینال رسیدند بچه ها وارد رستوران شدند
اما بهرام که قیافش عین مرده ها شده باشه حتی لب به غذا هم نزد
و  وقتی روی صندلی اتوبوس نشست انگار به ته خط رسیده بود.
که متوجه صدای پیامک گوشیش شد.
(زندگی جاریست وقتی تو باشی.زندگی زیباست وقتی چشمان تو همسایه ی هر روزم باشه )
بهرام که دیگه هیچ حرف و شعری رو باور نمی کرد اون روز دلش لرزید و جواب داد .مرسی
از اون روز به بعد معصومه هر از گاهی براش پیام های عاشقانه می فرستاد و اون فقط می نوشت مرسی...

ادامه دارد...

کژدم عشق فصل دوم

سرمای زمستان همراه قطره های سپید برف به هر دیاری سر می زد و تنها برف بود که همچنان پاک بر دستان و گونه ها ی انسان ها می نشست بهرام کنار پنجره خوابگاه ایستاده بود و هر از گاهی نیم نگاهی به پنجره می انداخت و برای آمدن سمیرا ثانیه ها را در دل می شمارد صادق کنار ایستاد و مثل همیشه با آن لبخند تمسخر آمیز اش نیم نگاهی به به بهرام انداخت و گفت: یا خودش می یاد یا نامه اش. بهرام نگاه تندی به صادق انداخت و صادق که به قولی اهل دختر بازی و آخر هر چیزی بود دستش را بر پشت بهرام زد و گفت : نترس یه روزی تو هم بزرگ می شی هنوز خیلی مونده قول می دم تا ترم آخر درستت کنم. بهرام با صدایی لرزان گفت : من منتظر نیستم. صادق دستی به ریش های بلندش کشید و گفت : انگار که گوشهایم امروز خیلی دراز شده مراقب دختر ها باش از این موجودات به ظاهر معصوم باید ترسید چرا که آنان استاد شیطان هستند و صادق بلند بلند شروع به خندیدن نمود امیر و مرتضی هم که گوشه ای نشسته بودند انگار متوجه موضوع شدند.مرتضی که به قولی بچه مذهبی کلاس بود بهرام را صدا زد. و مثل همیشه با همان لحن شمرده و شیرینش گفت : به خدا توکل کن و هر آنچه قسمت تو باشد خدا برایت رقم می زند آقا مولا علی می فرماید :هرکس دنیا را رها کند خدا به سوی او می آید... و امیر که از همه منطقی تر به نظر می رسید عینکش را بر چشم زد و گفت : بهتر است فالی برایت بگیرم و کتاب حافظ را باز کرد و خواند : ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش گوشی بهرام به صدا در آمد انگار همه منتظر بودند ببینند چه کسی پشت خط است مادر بهرام که پشت تلفن بود با کلی ذوق و شوق با او حرف می زد بهرام که اصلا حوصله نداشت گفت : مادر ببخشید فردا امتحان ترم دارم هیچی ام نخوندم خودم بعدا بت زنگ می زنم. و دوباره کنار پنجره نشست و دوباره گوشی بهرام زنگ خورد. -آلو بهرام سلام -سلام پس کجایی -زیر پای شما خوب نگاه کنی می بینی بهرام از پشت پنجره نگاهی به محوطه پایین انداخت اما چیزی ندید -گرفتی ما رو سمیرا -سمیرا نه و سمیرا خانم بیا پایین منو داخل محوطه راه ندادند یادت رفته اینجا خوابگاه پسرونست؟؟ بهرام که کلی سرخ شده بود گفت : باشه باشه الان میام و صادق در حالی که شروع به مسخره کردن کرده بود دست بهرام را کشید و گفت :اول موهات رو خوب شونه کن اینجوری بهتر جواب می ده بهرام که از صبح تا ظهر هرچی ژل بود روی سرش خالی بود گفت : من همین جوریشم خوشگلم.. و با عجله از خوابگاه بیرون رفت.... بهرام با سرعت به سمت پایین رفت و سریع از محوطه خارج شد از دور چشمش به دختری افتاد که انگار همان چهره ی ساده ی دختر چادری دیروز را نداشت جلوتر رفت سمیرا لبخندی زد و گفت : چیه به اون چادره عادت کردی منو نشناختی ؟منم سمیرا دیگه ؟ بهرام نگاهی انداخت و گفت : وای این شلواره مانتوی کوتاه ... موهاتو رنگ کردی؟ سمیرا خندید و گفت : نه پسر خوب من موهام خودش بوره اون چادر رو برای دانشگاه و اداره و ... سر می کنم .نه برای قرار ملاقات با شما و با نیم لبخندی دستش رو به سمت بهرام برد و گفت : دست دادن بلد نیستی بهرام نگاهی به سمیرا انداخت و انگار توی رودر وایسی گیر کرده باشه دست سمیرا رو گرفت و گفت : از ملاقاتتون خوشبختم سمیرا دوباره گفت : میایم بریم خونه ی ما؟ بهرام گفت : فکر نمی کنی برای خواستگاری هنوز زود باشه ؟ سمیرا خندید و گفت : نه می خوایم حالا یه کمی با هم باشیم هیچکی خونه نیست بابا اینا رفتند سفر یه ذره خوش بگذرونیم... بهرام نگاهی به دور برانداخت و گفت : سمیرا من یادم رفته بود یه کار فوری داشتم با یکی از بچه ها قرار داشتم باید برگردم باشه برای بعد... سمیرا خندید و گفت : بعدا بت زنگ می زنم بهرام با صدایی آهسته گفت : نه من امتحانام شروع شده فعلا وقت ندارم سمیرا جلوتر رفت و گفت : خب دوست نداری با من باشی مهم نیست بهانه برا چی می یاری ؟ فکر کردی برا چی قبولت کردم.فقط چون تنها پسر خوشگل دانشگاه بودی که تا حالا بم پیشنهاد دوستی نداده بود .... بهرام سرش را انداخت پایین و در حالی که صورتش سرخ شده بود از سمیرا خداحافظی کرد آهسته با قدم هایش که انگار توانی برای راه رفتن نداشت خودش را خسته به خوابگاه رساند صادق در را باز کرد و گفت : چی شد قبولت نکرد؟ بهرام نگاه تندی به او انداخت و گفت : اعصاب ندارم مگه تو کار و زندگی نداری؟ و دوباره انگار بازی تقدیر او را فرا می خواند... و از آن روز بهرام تصمیم گرفت هرگز نگاهی را باور نکند و حتی از کارهای صادق انتقادی نمی کرد و خودش به نوعی حامی اون شده بود و همیشه می گفت : صادق الگوی منه.... سه ماهی از آن روز گذشت و بهرام سخت مشغول درس خواندن بود و انگار در دلش از همه بیزار بود تعطیلات تابستانی از راه رسید وسایلش را برداشت و راهی تهران شد با کلی خستگی به خانه آمد نگاه خسته ای به مادرش انداخت و گفت : کاش زمانه ی شما بر می گشت.مامان به خدا خیلی پاکی... گوشی بهرام هر چند ساعت یکبار زنگ می خورد و او عادت کرده بود با همه گرم و صمیمی صحبت کنه .انگار همه را دوست داشت و هیچ کس را دوست نداشت و مرز باور و عشق سخت فولادین بود... مادرش که انگار از رفتار های تازه ی او تعجب کرده بود سکوت می کرد و چیزی نمی گفت و به قول خودش اینجوری حداقل یه ذره دل پسرش خوش بود و بالاخره جووونیه و هزار راه و اشتباه... بهرام تصمیم گرفت در این مدت کوتاه تعطیلات تابستانی خودش را سر گرم کاری کند ساعت ها تا شب دنبال کار می گشت تا سرانجام یکی از آموزشگاه ها او را به عنوان مدرس پذیرفت و از فردا قرار شد بهرام نقش معلم ها را بازی کند و مدیر آموزشگاه گفت : به ازای جذب هر یک مشتری درصد خوبی به تو خواهم داد.. بهرام برای آنکه نظر مدیر را جلب کند همیشه مرتب لباس می پوشید موهای بلند و ژل زده و ته ریشی که به قولی برایش هویت بود. هر بار که وارد کلاس می شد دختر ها نگاه خاصی به او داشتند و شاید زیبایی او تنها دلیل سنگ شدن او می شد یکی از دختر های کلاس بیش تر از همه به او نگاه می کرد و انگار عشق در چشمانش حلقه زده بود ولی بهرام دلش جایی را برای عشق نداشت اما معصومه نگاهش سرشار از عشق بود و نمی دانست بهرام گذشته را چگونه سپری ساخته است و هر بار عاشقانه تر به او می نگریست... تا یک روز که تعطیلات تابستان رو به آخر بود معصومه سمت بهرام رفت و گفت : ببخشید می شه این مسئله رو برام توضیح بدید؟ بهرام مداد رو از دستش گرفت و خیلی مهربون شروع به توضیح دادن کرد. معصومه اون روز این همه محبت را برای خودش باور کرد و فکر کرد بهرام هم او را دوست خواهد داشت... بهرام که متوجه شده بود معصومه مدت زیادی است شیفته ی او شده دستش را در جیبش برد و گفت : می تونی شماره ی منو داشته باشی تا اگه پاییز نبودم و رفته بودم شهرستان دانشگاه سوالاتت رو ازم تلفنی بپرسی بعد خودکارش را از جیبش بیرون آورد و روی دستان معصومه شماره اش را نوشت او آن روز عشق را دل معصومه می کاشت در حالی در دل خودش را برای این کار نفرین می نمود... ادامه دارد..

کژدم عشق فصل اول

به نام او

 دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفت یافت می نمی شود ما جسته ایم  گفت آنچه یافت می نمیشود انم آرزوست

 

باز مثل هرشب ماه در آسمان می رقصید و ستارگان بر این جشن پایکوبی می کردند و تو هرگز ندانستی در دل سیاه شب ستارگان زیباتر هستند و این تنها رازی است که  آرزو ها در صبحگاهان روشن در مقابل چشمان تو خاموش می گردند.

در دل سیاه یکی از شب های تابستان دوباره زنی می خواست مادر شود.و او تنها با نام مقدس مادر یک قدم فاصله داشت فاصله ای از رنگ هوس های دخترانه تا عشق مادرانه و این تقدیر فردا به او خواهد گفت دیروز در دلش چه می گذشت و تمام روزهای شیرین و تلخ مادر در روح اسیر نوزاد نقش خواهد بست و او را به زندگی هدیه خواهد کرد تا شاید او هم بتواند ستاره اش را در شب نظاره کند

 

و زمان می گذشت و در تمام اشک ها و درد های مادر امید و انتظار شعله می زد.کودک در میان جان او صدا می زد مرا به زندگی راهی کن و بگذار فردا دستان زیبای صبح را ببینم.و مادر هرگز بر لب نیاورد که کودکم ستاره ها سهم شب هستند و شاید دیگر  خوشبختی قصه نیست و شاید این سکوت مادر است که کودک را وادار می دارد از قفس عشق مادر پرواز کند.

 

در میان تمام این وادی رنج و درد کودک متولد شد و انسان با اولین اشک به دنیا آمدند روزی که همه به او لبخند می زدند و این لبخند های زیبای امروز کاش همیشه تا فردا ها هم به تو لبخند بزنند و دوباره مثل امروز تمام لبخند ها زیبا باشد

کودک را نزد مادر بردند و مادر بی اختیار او را بهرام صدا زد و پدر برایش هویت شد بهرام زیبا ترنج. و اینگونه زندگی بهرام شروع شد.

بهرام یک برادر بزرگتر و یک خواهر بزرگتر داشت.آن قدر چشمان او زیبا بود که از همان روز اول عشق او بر تمام دل ها نشست سالی گذشت و حالا او یک خواهر کوچک تر هم داشت. بهرام مانند خورشیدی در خانه می درخشید و امروز مادر بر او لبخند می زند و برایش دعا می کند مهر او در تمام دل ها قرار گیرد. نمی دانم باید دعا می کرد او هم قلبی داشته باشد یا نه...

 

سالها می گذشت و بهرام همیشه عادت داشت این جمله را بشنود.فرزند زیبای من دوستت دارم.

اما او همیشه تنها بود .میان این همه عشق تنها بود و حتی با خود هم بیگانه بود .در دلش آرزوهای بزرگ داشت سالها گذشت و پدر سرمایه اش را در زندگی باخت و و او وارد مرحله ای دیگر از زندگی شد و روحی که دیروز با رنگی دیگر پوشانده  بودند امروز لباس سادگی بر تن می کرد و او  باید به زندگی ادامه می داد.

 

او بزرگ و بزرگ تر شد بردارش به کلاس زبان می رفت و خواهر بزرگترش به کلاس نقاشی و او هم بزرگ و بزرگ تر

خواهرش ترانه او را با خود به گالری نقاشی می برد.دختر ها با دیدن او بی اختیار به سمتش می رفتند.خواهرش می خندید و می گفت بهرام خوش به حالت چقدر عاشق داری.و بهرام می خندید و در دلش مغرور بر بازی امروز می شد.

 

در میان تمام آن روز های تنهایی او فقط یک دوست داشت نه از  آن که دوستش می داشت از آن رو که او همدم تمام تنهایی اش و آرزوهایش بود.علی همسایه و دوست بهرام بود.پدرش هر سال هیئتی برای امام حسین بر پا می کرد و اما بهرام در دلش هیچ عشقی را نداشت و باور کرده بود دنیا سخت است و آرزو ها را از خدا طلب نمی کرد و می گفت سهم من در روزگار تنها سرنوشت اوست.

سالها باز هم می گذشت تا او برای اولین بار نگاهش در چشمانی دختری به نام   ملیسا افتاد . و او باور کرد شاید امروز ستاره ای او در آسمان روشن شده است.بهرام به سمت چشمان زیبای او رفت و دوست داشت تا ابد زنده بماند و شاهد چشمان زیبای او باشد و ملیسا امروز عاشق نبود او تنها آمده بود تا بدان چقدر می تواند دختر باشد چقدر می تواند برقی را در نگاه مردی بیافریند .او دوست داشت مثل مادرش زندگی نکند دو.ست داشت همه عاشق او باشند و این راز مدت زیادی در چشمان بهرام پنهان نماند

 

بهرام خسته تر از دیروز تصمیم گرفت با او خداحافظی کند در حالیکه دختر بر زبانش بر عشق قسم می خورد چشمانش خبر از بی وفایی می دادند و او یاد گرفت اولین درس زندگی را....

و شاید زندگی بی عشق همان سال بی تابستان است....

تا صبح در خیابان ها قدم می زد از امروز و دیروز خودش خسته بود.از زندگی خسته تر....

ساعت ها در خیابان قدم زد به اولین دکه ی سیگار فروشی رسید.بی اختیار یک بسته سیگار گرفت و برای اولین باد یاد گرفت عشق را در پشت دود هاس سیاه هم می توان گم کرد.به سمت پارک رفت و روی یکی از نیمکت های پارک دراز کشید و به آسمان نگاه کرد که ناگاه متوجه صدای ملیسا شد انگار او داشت دوباره بستر عشق را پهن می کرد.

 

چشمانش را بست و تا صبح در میان تمام سیاهی های شب گریست و از خدا می پرسید چرا؟؟

صبح مرد رفتگر او را از خواب بیدار کرد. و او برای اولین بار بدون آنکه بخواهد جواب سلامی را با سلام پس دهد و یا آنکه در چشمانی نگاه کند تنها به خانه باز گشت .پدرش در حالی که با نگرانی در را باز می کرد وقتی به چشمان او نگریست بوی سیگار را خوب لمس می کرد و بی اختیار اولین سیلی بر صورت او جاری شد و او از عشق همین را آموخت.سیلی بزرگ خیانت و شاید این سیلی عشق است و آن روز به خودش قول داد هرگز طعم آن سیلی را نچشد

 

انگار دیگر تمام نگاه ها به او عوض شده بود شاید همه فکر می کرندن او جرمی به بزرگی قتل دارد . و او یاد گرفت بی صدا زندگی کند.شب ها با علی با هم به گوشه ای دور از شب می رفتند و او به فردا ها فکر می کرد.

سالی نگذشت که او در یکی از دانشگاه های  سمنان قبول شد .شاید دیگر فرصتی برای فکر کردن نداشت با عجله لوازمش را جمع کرد و دلش می خواست زودتر از این شهر پرواز کند.

وقتی به خوابگاه دانشجویی رسید تصمیم گرفت ساعتی در این شهر قدم زند.آنجا جایی برای رفتن نداشت .اما شاید مردم ده بهتر از مردم شهر باشند و این تنها  آرزوی بزرگ اود و زندگی اینگونه برای او نوشته بود.روی یکی از نیمکت ها نشست.دختری بی اختیار به سمت او آمد .بهرام بی آنکه به چشمان او نگاه نکد از روی صندلی بلند شد.دختر چند قدمی او را تعقیب کرد.بهرام دستش را در جیب فرو برد و شماره ی یکی از دوستانش را بر روی کاغذ نوشت و به دختر داد.

و از آن شب او شب نشینی ها را یاد گرفت .جایی که عبور موقت عشق بود.جایی که از همان ابتدا به تو یاد می دادند عشق برای لحظه هاست و او در دل زمزمه می کرد کاش هر شب فقط شب نشین باشم. یک سال گذشت تا دوباره نگاه دختری در چشمانش گره خورد.

نمی دانست این بار باید باور کرد یانه...

بی اختیار کنار صندلی دختر نشست.دختر نگاه گرمی به او انداخت و او آرزو کرد تا این بار گامی اشتباه نیامده باشد

و شاید این دوباره قصه ای بود که تنهایی به او یاد می داد همواره تکرار شود.

روز ها می گذشت و او احساس می کرد چشمان دختر برای او خیلی آشناست شاید مثل چشمان عشق گم شده اش زیبا بود.شاید این بار خدا برای او فرشته ای آفریده باشد.

نگاه گرمی به دختر انداخت دختر خندید و چادرش را مرتب کرد .

بهرام  برای دومین بار به خاطر قلب  تنهایش به او پیشنهاد دوستی داد. و سمیرا بی آن که شکایتی کند پذیرفت. روز ها گذشت تا روزی بهرام سمیرا را به خوابگاه دعوت نمود

.

.

..

ادامه دارد....

 

 

 

 

 

واژه ی گم شده

و دوباره به یاد قصه های قدیمی دفتر خاطراتم را باز کردم
لا به لای برگ های بی جان دفترم لبخند های تو در گوشه ای از واژ ه ها پنهان بودند
و هرگاه که به نام تو در میان واژه ها می رسیدم صدای تپش های قلب دفترم بلند تر می شد
و من دوباره به همان صداقت کودکانه از دیروز تا دیروز تر ها با تو هم صدا می شدم
و برگ های با ورق خوردشان همانند زخم های کهنه ای قلبم را صدا می زد
و نمی دانم در چند برگ از دفتر خاطراتمان دوستت داشتم   
اما تا به انتهای برگ ها  باز هم به دنبال واژه ای گمشده بودم
انگار یکی از واژه ها گم شده
انگار یادم رفته بود بنویسم
و من سال ها و سال ها به دنبال واژ های می گشتم
که تنها در قلبم زنده بود
بی آنکه به حقیقت خویش اعتراف کند
و دوباره و دوباره باز هم میان برگ ها به دنبال واژ ه ی غریب دوست داشتن خواهم گشت...

حقیقت زندگی

هم قدم بی راهه و جاده از دیروز می آمد و به فردا چشم دوخته بود شاید در این سکون بی انتها باز هم جاده او را به پیش می برد شاید همین دیروز بود که قول داد هرگز از دیار کهنه فرار نکند و دوباره شاید فریاد به سکون می زند اما بی انتهای جاده ی زندگی هرگز اجازه ی سکونت به هیچ مسافری نخواهد داد و دوباره شاید قطار زندگی در ایستگاهی توقف کند اما هرگز نخواهی توانست بر سکون قسم بخوری شاید این تنها حقیقت زندگی بود

کفش های گلی

میان قدم های گلی و قدم های بی تصویر چه فاصله ای نهان است!
آنگاه که سنگ هایی بر زمین قدم می زنند.
و نگاه آنان در چشمانت نقش می بندد.

و باور می کنی نفس های  معشوقی را 
که در پشت دیوار مرگ انسانیت نفس می کشید.
و بارها  خدا را در میان قلب خود صدا می زنی 

و گمان می کنی بهشت تنها با فاصله یک نگاه و یک صدا
 در قلبت جاری می گردد و ساعت ها در آن نفس می کشی...
و شاید بی هیچ  فردایی به پایان رسید

ساعت ها با صدایی هم قدم می شوی
که خاموشی او واژه ها را بر قلبت هک کرده بود
شاید او واژه ها را از زبان عادت برایت تکرار کرده باشد

شاید او تنها یک بازیگر است...
و تو  مشغول گوش دادن به یک دیالوگ صد صفحه ای می شوی

و دوباره چشمانی که گمان می کنی هرگز دروغ نخواهند گفت
و شاید دیگر بر روی عینک ها  هم  تصویر چشم ها را نقاشی می کنند

و دگر باره تو چشمانت را باز می کنی
و دیگر تنها صدا و نگاه هایی که در روحت گره خورده بود 
هچو گسستن رشته ای زخمی  عمیق بر قلب تو حک می کنند
و گمان می کنی این تنها  کابوسی کودکانه بود
و دوباره جای پای کفش های گلی تو جاده را پر کرده است

و حتی یادت نمی آید چند ساعت میان کدام خاک ها قدم زدی
شاید از باغ های شقایق گذر کردی
و شاید هم تو تنها از کویر و شوره زار سفر کردی
و شاید ساحلی که میان دریا و سراب است
اما امروز تنها جای پای گلی تو فقط در کنارت نقش بسته
و همه تنها به کفش های گلی تو  می نگرند...

کوری

سیاهی چشم های او
دوباره بازی اسارت زنجیر و قلب
و دوباره مسافر امروز همنشین جاده ی تو
با تو سفر خواهد کرد

اینجا تنها یک مرز بی صداست
فاصله ی بی رنگ قلب و عروسک
و  میان بازی اشک ها و دریا 
در میان سراب عشق و نگاه باز هم می دوید
او ساعت ها به چشمانی خیره می شد
تا که فقط فریاد دروغ بینایی سر دهد

و شاید دیگر بینایی هم دروغی بزرگ است
و  دیگر میان بازی کوردلان عصا عینک ها خبر نمی دهند

و تو ساعت ها همچو نقاش خواب آلودی تصویری را بر بوم زندگی نقش می بندی
و او  ساعت ها با چشمان مشکی خود تنها به تو می نگرد
و هرگز فریاد بر کوری خویش نخواهد داد

و تو چشم ها را باور می کنی
و دوباره باور به خانه ات سر می زند

و روزی در میان زندگی بوم نقاشی ات را از تو خواهد گرفت
شاید آن را بشکنند
و شاید گل ها را بر روی تابلو تو به تصویر بکشد
و تو  امروز با بومی خالی از نقاشی در میان گالری زندگی
و میان تماشاگران همسفر خواهی گشت...

دستان خدا

و دستان خدا تنها دستانی است که همواره ساده و عاشقانه هر گام با تو همسفر می شود
و تو را بارها  بر بالین پرنده ی صعود می نشاند و تنها او می داند عشق چگونه است
و تو تنها شاهد عشق او خواهی گشت
و بیایید روزی در میان دادگاه انسانیت به تنها ناجی خود شهادت دهیم
دستانی که سالها دستان ما را جان می داد 
و امروز ما همه را به داگاه می کشانیم
و می گوییم همه بر بی وفایی خویش محکومند
و دوست داریم زودتر از قاضی جرم ها را بخوانیم

مگر ما به راستی عاشقان حقیقی دیروز نبودیم
که گمان می بردیم دفتر عشق را تنها ما به انتها خوانده ایم

شاید اگر آن روز خدا هم به دادگاه می آمد
هرگز جرم دیروزمان را به گوشمان نمی خواندند
شاید او تنها عاشقی است که دفتر عشق را به انتها خوانده است

مرد فروشی(داستان واقعی)

به نام او که مهر ها در دل ها آفرید و به نام خالق سرنوشت

دستان زیبای نسیم صبحگاهی هر از گاهی صورتش را لمس می کرد
انقدر سرگرم بازی زمان و ارقام بود که حتی وقت نداشت خودش را دوست داشته باشد

مثل همیشه سر کمدش رفت و کت شلوار نقره ای براق رو پوشید
-من می رم شب دیر بر می گردم تا ساعت 12 کلاس دارم
-موفق باشی پسرم

هوای کوچه آن روز صبح مثل هر روز زیبا بود اما توی دلش وقتی برای دیدن زیبایی نداشت
آروم نگاهی به آسمان انداخت و به خدا گفت : دیگه خسته شدم از تنهایی دلم می خواد از زندان تنهایی آزاد بشم...

آهسته و آروم قدم بر می داشت هر از گاهی کیفش را از این دست به اون دست می کرد
چشماش به زمین خیره شده بود و تو دلش هزارتا نگرانی بود
از قصه ی چک ها و سفته ها گرفته تا تنهایی های دیروز و فرداش...

آهسته و آرام وارد موسسه شد
-سلام
-سلام آقای راد خوش اومدید بعد کلاس بیاین دفتر مدیر باتون کار داره
-بله چشم حتما

وقتی وارد کلاس شد مثل همیشه خسته بود
آرام ماژیک رو برداشت و روی تخته یک انتگرال بزرگ کشید و شروع کرد به درس دان
-انتگرال گیری به روش جز به جز (آهسته توی دلش می گفت زندگی مثل بازی انتگرال و مشتق.دارم از زنده بودن خسته می شم)


مشغول نوشتن بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد
-بله
-سلام.خسته نباشید
-ممنون شما
-منم سارا
-ببخشید به جا نیاوردم
-امیر منم سارا
-ببخشید نشناختم
یادت نیست قبلا اومده بودی اندیشه
-اه خوبی.
-ممنون
-من الان سر کلاسم
-باشه بعدا بت زنگ می زنم
...

صورتش سرخ شده بود
انگار دوباره دلش هوای زندگی داشت
دوباره عشق گمشده از راه رسیده بود...

آهسته نگاهی به ساعت انداخت انگار وقت کلاس تموم شده بود
-خب بچه ها خسته نباشید

سریع به سارا پیام داد
عزیزم کاری داشتی تماس گرفتی؟
-آره برای شرکت   یه مدیر می خوایم
می تونی بمون کمک کنی تو مدیر فنی خوبی می شی
-باشه عزیزم
-پس فردا منتظرم زود بیا
...
خانم مدیر نگاهی به اون انداخت
-آقای راد شما دارید اس ام اس بازی می کنید من دارم دنبال شما می گردم

-ببخشید شرمنده الان میام خدمتتون

امیر-امری با بنده داشتید؟
مدیر-پسرم اصلا نگران پول نباش اگه الان موقعیت ازدواج نداری من کمکت می کنم
فکر می کنم بتونم برای خریدن خونه و ماشین بتون کمک کنم
برای من از هر چیزی مهم تر خوشبختی دخترمه
-بله خانم مدیر.آخه درس دخترتون که هنوز تموم نشده اون ترم 3 پزشکیه.هنوز از درسش خیلی مونده
-پسرم من برام خیلی مهمه که با دخترم ازدواج کنی.وگرنه ازت خواستگاری نمی کردم
می دونی تو این مدت تو حتی به یک دختر هم نگاه نکردی.این برام خیلی باارزش بود.تو می تونی بهترین شوهر برای دخترم باشی
اون هنوز 19 سالشه و سنش خیلی کمه می خوام توی انتخاب درست بش کمک کنم
-بله خانم مدیر هر چی شما بفرمایید
-موفق باشی پسرم
-با اجازه
....

فردا صبح
امیر با عجله به سمت اندیشه شرکت مادر سارا رفت
سارا-سلام
امیر-سلام
-بیا تو مادرم منتظرته

مادر سارا-سلام پسرم می تونی با ما همکاری کنی
-بله خانم محمدی فقط عصر ها می تونم بیام صبح ها سرکارم

سارا-باشه مشکلی نداره
امیر نگاهی گرمی به سارا انداخت و یاد جمله ی مدیر افتاد(من تو رو برای دخترم انتخاب کردم.چون ندیدم تو توی این مدت به دختری نگاه کنی تو خیلی پاکی)
اشک توی چشم هاش جمع شد و آهسته در دل گفت : شاید عشقم را جایی دیگه پیدا کردم.برای همین لازم نبود تو صورت دیگه ای دنبالش بگردم.

امیر-خانم محمدی فقط یه کمی به من زمان بدید شاید یه وقتایی دیر و زود بتونم بیام آخه سرگرم مراسم عروسی هستم

سارا نگاهی تلخی به امیر انداخت و زیر لب گفت : مبارک باشه
امیر سرش رو انداخت پایین  و سکوت کرد

مادر سارا -آقای راد کپی مدارکتونو آوردید؟
-وای  ببخشید یادم رفت .اینجا دستگاه هست کپی بگیرید؟

مادر سارا-نه پسرم
-پس من باید برم کپی بگیرم نزدیک ترین کپی کجاست؟

مادر سارا به سارا گفت : ایشونو تا فتوکپی همراهی کن...
سارا توی دلش دوست نداشت بره.حرف های امیر براش خیلی تلخ بود
من دارم ازدواج می کنم

نگاهی به مادش انداخت و گفت :باشه

امیر آروم سرش رو انداخت پایین و با سارا به هم به سمت خیابون رفتند

انگار فقط یک قدم با هم فاصله داشتند اما دلاشون خیلی از هم دور بود.


امیر و سارا یا هم توی خیابون قدم می زدند
امیر سعی می کرد نزدیک  سارا را راه بره
اما سارا خودش رو کنار می کشید
توی دلش از امیر خیلی ناراحت بود
-خب آقای راد این هم فتو کپی
-خب بیاین با هم بریم داخل
-نه لزومی نداره شما برید کپی بگیرید من همین بیرون منتظر می مونم
-باشه
..
سارا آروم توی خیابون قدم می زد دلش می خواست گریه کنه. اما انگار غرورش بش اجازه نمی داد
دلش می خواست تا صبح تو خیابون تنها راه بره

امیر از مغازه بیرون اومد نگاهی به سارا انداخت و گفت : بیا تو مغازه
سارا که به زور جلوی اشک هاشو گرفته بود گفت: گفتم که نمی خوام لطفا زود کپی بگیرید من عجله دارم باید برگردم کلی کار نیمه تموم دارم
امیر رفت و چند دقیقه بعد برگشت
خب این هم کپی
-خب بدید من ببرم
-نه دوست دارم تا شرکت همراهیت کنم
-باشه
-دوست داری برات یه بستنی بخرم؟
-آره

آرام وارد یه کافی شاپ شدند
سارا تو دلش فکر می کرد حداقل می تونه چند دقیقه ی دیگر با امیر باشه
خیلی دوست داشت بدونه تو دل اون چی می گذره

-خب بفرمایید سارا خانم
-ممنون
-چی دوست داری برات بگیرم؟
-بستنی میوه ای
-نداره
-پس هر چی خواستی بگیر

...
-خب بفرمایید این هم فالوده بستنی
-ممنون.
-خب یه چیزی بگو دیگه
-چی بگم تو بگو از عشقت راستی چند سالشه؟
-بذار حساب کنم 12+5+3+1 می شه حدود 20 سال
-دوستش داری؟
- خیلی پولداره پولاشو دوست دارم چون لازم دارم. اما خودش رو نه
می خوام مثل یه انسان درست و حسابی زندگی کنم بنز سی ال اس
-انسان؟
-آره
_نه بگو آدم.انسان با آدم فرق داره؟
-چی؟
-آدم خودش رو می فروشه اما انسان نه
-ببین زندگی خیلی سخته تو نمی فهمی چی می گم
-من همه ی بالا و پایین زندگی رو دیدم من و از بدبختی نترسون
-می دونی چیه سارا من خریدنیم تو هم اگه منو می خوای باید منو بخری
-خب چی ؟
برای تو 200 ملیون.ولی برای سارا 4 ملیلارد
-من اینقدر پست نیستم که آدم ها رو بخرم

سارا نگاه تلخی به امیر انداخت و گفت :
چرا می خوای خودت رو بفروشی؟
-برای سی ال اس خوشگله؟
سارا زیر لب گفت خوش به حالش کاش منم یه سی ال اس بودم

مرد صاحب کافی شاپ روی صندلی میز جلویی نشسته بود
انگار وانمود می کرد داره قضا می خوره اما هر از گاهی به حرف های اونا هم گوش می داد
شاید به فکر جوونی های خودش می اوفتاد و فکر می کرد عشق چقدر بچه گانه هست

سارا-می شه بریم بیرون من اصلا  توی این کافی شاپ حالم خوب نیست
-می خوای بریم قدم بزنیم
-آره بریم
-خب کجا بریم
-میشه برام آب بگیری من تشنمه
-باشه الان برات می گیریم بیا کیفم پیش تو باشه
-نمی ترسی بدزدمش؟
-نه اصلا مال خودت
...
سارا آروم توی خیوبون قدم می زد
یه دلش می گفت : برو و برای همیشه قالش بذار
یه دلش می گفت نه خب اون فروشیه دیگه من که پولشو ندارم
توی دلش می خواست بگه امیر کاش می تونستم بزنمت

امیر نگاهی به اون انداخت و  بطری آب معدنی رو به اون داد
سارا اشک تو چشماش جمع شد و گفت :ممنون
خب دیگه بریم
-می خوای تا خونه همراهیت کنم
-نه؟
امیر-راستی  اگه می خواستی به من نمره بدی چه نمره ای می دادی؟
سارا-نمی دونم از چند؟
- از ده
-خب تو به من چند می دی؟
-خب اگه از خوشگلی باشه 6(سارا یادش اوفتاد دیروز برای اون همون دختر خوشگله بود که امروز نمرش شده بود 6)
-خب ولی من به تو هشت می دم
-یعنی من اینقدر خوشگلم
-نه.من 7 نمره فقط برای آدم بودنت بت می دم

-آدم بودن؟
دوست داری بازم اشتباه کنی؟
-چی اشتباه؟
-آره همون اشتباه قبلی رو؟
چی می گی دختر؟
یعنی بهت پیشنهاد دوستی بدم دوباره
-آره
امیر تعجب کرد و گفت : اگه تو بخوای هزار بار اینو بت می گم
-سارا خندید و توی دلش می خواست فقط یه روز دیگه با امیر باشه....

امیر خندید و اونها با هم روی صندلی پارک نشستند
گوشی سارا زنگ خورد
-بله مامان.نگران نشو یه کار برام پیش اومده بعدا بت زنگ می زنم.
-مامانت بود
-آره
-خب بگو
-چی بگم
-چرا می خوای خودت رو بفروشی؟
بی خیال؟
-می خوای بری سناریو ت بنویسی
-اگه بخوام سناریو بنویسم از رویاهای خوب  می نویسم
-نه از درد بنویس از درد
-خب سارا چی می خوای بگم
-نمی دونم فقط امروز تا شب با من بمون
-نه من کلاس دارم باید برم
-شاید این آخرین باری باشه که همدیگه رو می بینیم
-چی می گی دختر من که هنوز با سمانه ازدواج نکردم حالا درسش مونده
-اره می دونم
چرا امیر؟
-چون سی ال اس دوست دارم چون زندگی سخته
-برای تو هم سخته آقای مهندس مگه از زندگی چی می خوای؟
-چی می گی .می دونی زندگی یعنی  خونه و ماشین عالی
-اما من هیچ کدوم از این ها رو از تو نمی خوام؟
بیا با هم از این شهر بریم
--کجا؟
-بیابون .کویر هرجا فقط با هم باشیم.من فقط با تو خوشبختم
- می خوای هردومونو بدبخت کنی؟
-اره عشق تا وان داره
-می تونی تاوان بدی
-اره هزار بار
-دیوانه ای؟؟
-اره می خوام با تو بدبخت بشم؟
-نه من نمی خوام بدبخت بشم.من قیمت دارم منو می خوای باید بخری؟
-چی می گی ؟
-گفتم که منو می خوای باید بخری؟
-من پست نیستم که بخوام کسی رو بخرم
-سارا؟
-هیچی نگو دیگه هیچی نگو فقط بذار با هم باشیم.
می خوای برات آهنگ بذارم؟
-آره یه چیز خوب از تو گوشیت بذار.یه آهنگ شاد


(من به بن بست نرسیدم راهم رو کج کردم با تو مشکلی ندارم با خودم لج کردم)
امیر می خندید و می گفت : سارا این داستان منه با تو
کاش تو  اون سی ال اس خوشگله رو داشتی
-سارا آهنگ رو عوض کرد و (فرشته..من نمی گم که بمون با من ...)
اشک تو چشماش جمع شد
امیر حالش بد شد و از صندلی بلند شد و مشغول قدم زدن شد
شاید داشت به تاوان بزرگ عشق فکر می کرد

سارا آروم زیر لب گریه می کرد
امیر دوباره پیش سارا برگشت و دستاشو گرفت و گفت : سارا گریه نکن
تو که بدبختی های منو نمی دونی من کلی قرض و بدهی دارم
من اصلا سی ال اس رو نمی خوام من به این ازدواج مجبورم قرض دارم
مگه نشنیدی می گن پولداره با فقیره فقیره با پولداره ازدواج می کنه

-چقدر قرض داری؟
-پنجاه ملیون؟
-خب باشه صبر می کنم کار می کنی می دی اصلا منم کمکت می کنم
-چی قرضه منو بدی؟
می دونی حداقل 6-7 سال طول داره؟
-باشه
بعدش چی؟خود ازدواج خودش کلی پول می خواد 10 ملیون عروسی؟خونه؟

-من عروسی نمی خوام.من یه خونه ی دور توی یه بیابون می خوام
-تو می خوای نمی تونی منم بدبخت کنی؟
-من امروز اینجا توی این خیابون با تو کنار همین چمن ها خوشبختم
-اما من خوشبخت نیستم زندگی که همش دوست داشتن نیست
من مثل تو نمی تونم فقط با عشق زندگی کنم...
خواهش می کنم یه ذره منطقی باش

سارا سکوت کرد و هیچی دیگه نگفت
امیر امیر قدم زد  و روی چمن ها دراز کشید
سارا هم رفت و روی همون چمن های پارک نشست و فکر کرد شاید حداقل بتونه  امروز خوشبخت بشه
وقتی چشمش به دختر و پسر هایی می خورد که با هم به پارک می اومدند
دلش بیشتر می شکست احساس می کرد چقدر از خوشبختی دوره .چرا همه خوشبختند اما اون نمی تونه خوشبخت باشه
امیر سرش رو رو پاهای سارا گذاشت و گفت : ولی خب امیر هیچ وقت امروز رو تو رو فراموش نمی کنه
سارا  شروع کرد به گفتن زندگیش از اول تا آخر
فکر می کرد اینجوری شاید آروم تر بشه
امیر هم براش از قصه ی زندگی گفت
 و سارا را دلداری می داد که بالاخره یه روز عشق واقعی رو پیدا می کنی
سارا یادش اوفتاد که اون فقط یه دختره و دختر ها هرگز نمی تونند عشق واقعی رو انتخاب کنند و این همیشه قانون انتخاب شدن تصمیم می گیره...

سارا-من امروز با توام نه چون بدبختم یا تنهام چون خوشبختیم اینجاست
امیر -منم از تنهایی اینجا نیستم...
سارا-می تونم ببوسمت
-پشیمون نمی شی
-نه
-اگه دیگه منو نبینی چی از من متنفر نمی شی؟
-نه؟
و اون روز تلخ ترین بوسه در رنگ شیرین ترین بوسه بر لب های اونها نشست

-بی خیال این حر ف ها بیا تا شب با هم قدم بزنیم یه ذره خوشبخت باشیم
-کجا بریم
-ته دنیا بیا خواهش می کنم
-آخه کلاس دارم باید برگردم
-فقط امروز
-ما دوباره بعدا همدیگه رو می بینیم
-نه می خوام امروز خوشبخت باشم
-باشه


دختر و پسر قصه ی ما تا شب با قدم زدند و هر از گاهی نگاه تلخی به می انداختند
سارا توی دل آرزو می کرد کاش هرگز به دنیا نمی اومد
خریدن یعنی چی؟ مگه عشق رو باید خرید
مگه قلب داشتن ارزشی نداره.چرا قلب آدم ها اینفدر بی ارزشه؟
چرا قلب رو نمی خرن
امیر اون شب به سارا قول داد تا اون ازدواج نکنه امیر هم ازدواج نکنه
شاید می خواست سارا خودش خسته بشه بره
شاید اصلا اون رو دوست نداشت اما خاطرات گذشته یه چیز دیگه می گفت
مگه میشه آدم یه شبه عوض بشه.مگه  پول چقدر می تونه آدم ها رو عوض کنه
آره با پول میشه عشق رو هم خرید

اونا اون شب با نگاه گرمشون از هم خداحافظی کردند
و فردای اون روز امیر پیام داد من اصلا دوستت ندارم و به خدا من هیچ کس رو روی زمین دوست ندارم نه مادرم نه تو نه خودم و نه هیچ آدمی رو...

سارا دوباره به بازی سرنوشت فکر می کرد.کاش اون روز دستگاه کپی خراب نمی شد.
کاش هرگز به دنیا نمی اومد
نمی دونست توی دلش باید کدوم حرفه امیر رو باور کنه
یعنی امیر هم بلده نامرد بشه؟؟

به جمله های امیر فکر می کرد.باید من رو بخری .اگه دوست داری منو داشته باشه منو بخر.من یه وسیله ام.من آدم نیستم
سارا اون روز دعا کرد هیچ وقت پولدار نشه.هیچ وقت.
اون می ترسید اون روز قلب اون هم بمیره...


این داستان واقعی بود. بیایید بخونیم و قلب ها رو هرگز نفروشیم
چرا  که انسان های خدایی هرگز آدم ها رو خرید و فروش نمی کنند و خداوار زندگی می کنند.