به نام او
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفت یافت می نمی شود ما جسته ایم گفت آنچه یافت می نمیشود انم آرزوست
باز مثل هرشب ماه در آسمان می رقصید و ستارگان بر این جشن پایکوبی می کردند و تو هرگز ندانستی در دل سیاه شب ستارگان زیباتر هستند و این تنها رازی است که آرزو ها در صبحگاهان روشن در مقابل چشمان تو خاموش می گردند.
در دل سیاه یکی از شب های تابستان دوباره زنی می خواست مادر شود.و او تنها با نام مقدس مادر یک قدم فاصله داشت فاصله ای از رنگ هوس های دخترانه تا عشق مادرانه و این تقدیر فردا به او خواهد گفت دیروز در دلش چه می گذشت و تمام روزهای شیرین و تلخ مادر در روح اسیر نوزاد نقش خواهد بست و او را به زندگی هدیه خواهد کرد تا شاید او هم بتواند ستاره اش را در شب نظاره کند
و زمان می گذشت و در تمام اشک ها و درد های مادر امید و انتظار شعله می زد.کودک در میان جان او صدا می زد مرا به زندگی راهی کن و بگذار فردا دستان زیبای صبح را ببینم.و مادر هرگز بر لب نیاورد که کودکم ستاره ها سهم شب هستند و شاید دیگر خوشبختی قصه نیست و شاید این سکوت مادر است که کودک را وادار می دارد از قفس عشق مادر پرواز کند.
در میان تمام این وادی رنج و درد کودک متولد شد و انسان با اولین اشک به دنیا آمدند روزی که همه به او لبخند می زدند و این لبخند های زیبای امروز کاش همیشه تا فردا ها هم به تو لبخند بزنند و دوباره مثل امروز تمام لبخند ها زیبا باشد
کودک را نزد مادر بردند و مادر بی اختیار او را بهرام صدا زد و پدر برایش هویت شد بهرام زیبا ترنج. و اینگونه زندگی بهرام شروع شد.
بهرام یک برادر بزرگتر و یک خواهر بزرگتر داشت.آن قدر چشمان او زیبا بود که از همان روز اول عشق او بر تمام دل ها نشست سالی گذشت و حالا او یک خواهر کوچک تر هم داشت. بهرام مانند خورشیدی در خانه می درخشید و امروز مادر بر او لبخند می زند و برایش دعا می کند مهر او در تمام دل ها قرار گیرد. نمی دانم باید دعا می کرد او هم قلبی داشته باشد یا نه...
سالها می گذشت و بهرام همیشه عادت داشت این جمله را بشنود.فرزند زیبای من دوستت دارم.
اما او همیشه تنها بود .میان این همه عشق تنها بود و حتی با خود هم بیگانه بود .در دلش آرزوهای بزرگ داشت سالها گذشت و پدر سرمایه اش را در زندگی باخت و و او وارد مرحله ای دیگر از زندگی شد و روحی که دیروز با رنگی دیگر پوشانده بودند امروز لباس سادگی بر تن می کرد و او باید به زندگی ادامه می داد.
او بزرگ و بزرگ تر شد بردارش به کلاس زبان می رفت و خواهر بزرگترش به کلاس نقاشی و او هم بزرگ و بزرگ تر
خواهرش ترانه او را با خود به گالری نقاشی می برد.دختر ها با دیدن او بی اختیار به سمتش می رفتند.خواهرش می خندید و می گفت بهرام خوش به حالت چقدر عاشق داری.و بهرام می خندید و در دلش مغرور بر بازی امروز می شد.
در میان تمام آن روز های تنهایی او فقط یک دوست داشت نه از آن که دوستش می داشت از آن رو که او همدم تمام تنهایی اش و آرزوهایش بود.علی همسایه و دوست بهرام بود.پدرش هر سال هیئتی برای امام حسین بر پا می کرد و اما بهرام در دلش هیچ عشقی را نداشت و باور کرده بود دنیا سخت است و آرزو ها را از خدا طلب نمی کرد و می گفت سهم من در روزگار تنها سرنوشت اوست.
سالها باز هم می گذشت تا او برای اولین بار نگاهش در چشمانی دختری به نام ملیسا افتاد . و او باور کرد شاید امروز ستاره ای او در آسمان روشن شده است.بهرام به سمت چشمان زیبای او رفت و دوست داشت تا ابد زنده بماند و شاهد چشمان زیبای او باشد و ملیسا امروز عاشق نبود او تنها آمده بود تا بدان چقدر می تواند دختر باشد چقدر می تواند برقی را در نگاه مردی بیافریند .او دوست داشت مثل مادرش زندگی نکند دو.ست داشت همه عاشق او باشند و این راز مدت زیادی در چشمان بهرام پنهان نماند
بهرام خسته تر از دیروز تصمیم گرفت با او خداحافظی کند در حالیکه دختر بر زبانش بر عشق قسم می خورد چشمانش خبر از بی وفایی می دادند و او یاد گرفت اولین درس زندگی را....
و شاید زندگی بی عشق همان سال بی تابستان است....
تا صبح در خیابان ها قدم می زد از امروز و دیروز خودش خسته بود.از زندگی خسته تر....
ساعت ها در خیابان قدم زد به اولین دکه ی سیگار فروشی رسید.بی اختیار یک بسته سیگار گرفت و برای اولین باد یاد گرفت عشق را در پشت دود هاس سیاه هم می توان گم کرد.به سمت پارک رفت و روی یکی از نیمکت های پارک دراز کشید و به آسمان نگاه کرد که ناگاه متوجه صدای ملیسا شد انگار او داشت دوباره بستر عشق را پهن می کرد.
چشمانش را بست و تا صبح در میان تمام سیاهی های شب گریست و از خدا می پرسید چرا؟؟
صبح مرد رفتگر او را از خواب بیدار کرد. و او برای اولین بار بدون آنکه بخواهد جواب سلامی را با سلام پس دهد و یا آنکه در چشمانی نگاه کند تنها به خانه باز گشت .پدرش در حالی که با نگرانی در را باز می کرد وقتی به چشمان او نگریست بوی سیگار را خوب لمس می کرد و بی اختیار اولین سیلی بر صورت او جاری شد و او از عشق همین را آموخت.سیلی بزرگ خیانت و شاید این سیلی عشق است و آن روز به خودش قول داد هرگز طعم آن سیلی را نچشد
انگار دیگر تمام نگاه ها به او عوض شده بود شاید همه فکر می کرندن او جرمی به بزرگی قتل دارد . و او یاد گرفت بی صدا زندگی کند.شب ها با علی با هم به گوشه ای دور از شب می رفتند و او به فردا ها فکر می کرد.
سالی نگذشت که او در یکی از دانشگاه های سمنان قبول شد .شاید دیگر فرصتی برای فکر کردن نداشت با عجله لوازمش را جمع کرد و دلش می خواست زودتر از این شهر پرواز کند.
وقتی به خوابگاه دانشجویی رسید تصمیم گرفت ساعتی در این شهر قدم زند.آنجا جایی برای رفتن نداشت .اما شاید مردم ده بهتر از مردم شهر باشند و این تنها آرزوی بزرگ اود و زندگی اینگونه برای او نوشته بود.روی یکی از نیمکت ها نشست.دختری بی اختیار به سمت او آمد .بهرام بی آنکه به چشمان او نگاه نکد از روی صندلی بلند شد.دختر چند قدمی او را تعقیب کرد.بهرام دستش را در جیب فرو برد و شماره ی یکی از دوستانش را بر روی کاغذ نوشت و به دختر داد.
و از آن شب او شب نشینی ها را یاد گرفت .جایی که عبور موقت عشق بود.جایی که از همان ابتدا به تو یاد می دادند عشق برای لحظه هاست و او در دل زمزمه می کرد کاش هر شب فقط شب نشین باشم. یک سال گذشت تا دوباره نگاه دختری در چشمانش گره خورد.
نمی دانست این بار باید باور کرد یانه...
بی اختیار کنار صندلی دختر نشست.دختر نگاه گرمی به او انداخت و او آرزو کرد تا این بار گامی اشتباه نیامده باشد
و شاید این دوباره قصه ای بود که تنهایی به او یاد می داد همواره تکرار شود.
روز ها می گذشت و او احساس می کرد چشمان دختر برای او خیلی آشناست شاید مثل چشمان عشق گم شده اش زیبا بود.شاید این بار خدا برای او فرشته ای آفریده باشد.
نگاه گرمی به دختر انداخت دختر خندید و چادرش را مرتب کرد .
بهرام برای دومین بار به خاطر قلب تنهایش به او پیشنهاد دوستی داد. و سمیرا بی آن که شکایتی کند پذیرفت. روز ها گذشت تا روزی بهرام سمیرا را به خوابگاه دعوت نمود
.
.
..
ادامه دارد....
انگار فقط یک قدم با هم فاصله داشتند اما دلاشون خیلی از هم دور بود.
امیر و سارا یا هم توی خیابون قدم می زدند
امیر سعی می کرد نزدیک سارا را راه بره
اما سارا خودش رو کنار می کشید
توی دلش از امیر خیلی ناراحت بود
-خب آقای راد این هم فتو کپی
-خب بیاین با هم بریم داخل
-نه لزومی نداره شما برید کپی بگیرید من همین بیرون منتظر می مونم
-باشه
..
سارا آروم توی خیابون قدم می زد دلش می خواست گریه کنه. اما انگار غرورش بش اجازه نمی داد
دلش می خواست تا صبح تو خیابون تنها راه بره
امیر از مغازه بیرون اومد نگاهی به سارا انداخت و گفت : بیا تو مغازه
سارا که به زور جلوی اشک هاشو گرفته بود گفت: گفتم که نمی خوام لطفا زود کپی بگیرید من عجله دارم باید برگردم کلی کار نیمه تموم دارم
امیر رفت و چند دقیقه بعد برگشت
خب این هم کپی
-خب بدید من ببرم
-نه دوست دارم تا شرکت همراهیت کنم
-باشه
-دوست داری برات یه بستنی بخرم؟
-آره
آرام وارد یه کافی شاپ شدند
سارا تو دلش فکر می کرد حداقل می تونه چند دقیقه ی دیگر با امیر باشه
خیلی دوست داشت بدونه تو دل اون چی می گذره
-خب بفرمایید سارا خانم
-ممنون
-چی دوست داری برات بگیرم؟
-بستنی میوه ای
-نداره
-پس هر چی خواستی بگیر
...
-خب بفرمایید این هم فالوده بستنی
-ممنون.
-خب یه چیزی بگو دیگه
-چی بگم تو بگو از عشقت راستی چند سالشه؟
-بذار حساب کنم 12+5+3+1 می شه حدود 20 سال
-دوستش داری؟
- خیلی پولداره پولاشو دوست دارم چون لازم دارم. اما خودش رو نه
می خوام مثل یه انسان درست و حسابی زندگی کنم بنز سی ال اس
-انسان؟
-آره
_نه بگو آدم.انسان با آدم فرق داره؟
-چی؟
-آدم خودش رو می فروشه اما انسان نه
-ببین زندگی خیلی سخته تو نمی فهمی چی می گم
-من همه ی بالا و پایین زندگی رو دیدم من و از بدبختی نترسون
-می دونی چیه سارا من خریدنیم تو هم اگه منو می خوای باید منو بخری
-خب چی ؟
برای تو 200 ملیون.ولی برای سارا 4 ملیلارد
-من اینقدر پست نیستم که آدم ها رو بخرم
سارا نگاه تلخی به امیر انداخت و گفت :
چرا می خوای خودت رو بفروشی؟
-برای سی ال اس خوشگله؟
سارا زیر لب گفت خوش به حالش کاش منم یه سی ال اس بودم
مرد صاحب کافی شاپ روی صندلی میز جلویی نشسته بود
انگار وانمود می کرد داره قضا می خوره اما هر از گاهی به حرف های اونا هم گوش می داد
شاید به فکر جوونی های خودش می اوفتاد و فکر می کرد عشق چقدر بچه گانه هست
سارا-می شه بریم بیرون من اصلا توی این کافی شاپ حالم خوب نیست
-می خوای بریم قدم بزنیم
-آره بریم
-خب کجا بریم
-میشه برام آب بگیری من تشنمه
-باشه الان برات می گیریم بیا کیفم پیش تو باشه
-نمی ترسی بدزدمش؟
-نه اصلا مال خودت
...
سارا آروم توی خیوبون قدم می زد
یه دلش می گفت : برو و برای همیشه قالش بذار
یه دلش می گفت نه خب اون فروشیه دیگه من که پولشو ندارم
توی دلش می خواست بگه امیر کاش می تونستم بزنمت
امیر نگاهی به اون انداخت و بطری آب معدنی رو به اون داد
سارا اشک تو چشماش جمع شد و گفت :ممنون
خب دیگه بریم
-می خوای تا خونه همراهیت کنم
-نه؟
امیر-راستی اگه می خواستی به من نمره بدی چه نمره ای می دادی؟
سارا-نمی دونم از چند؟
- از ده
-خب تو به من چند می دی؟
-خب اگه از خوشگلی باشه 6(سارا یادش اوفتاد دیروز برای اون همون دختر خوشگله بود که امروز نمرش شده بود 6)
-خب ولی من به تو هشت می دم
-یعنی من اینقدر خوشگلم
-نه.من 7 نمره فقط برای آدم بودنت بت می دم
-آدم بودن؟
دوست داری بازم اشتباه کنی؟
-چی اشتباه؟
-آره همون اشتباه قبلی رو؟
چی می گی دختر؟
یعنی بهت پیشنهاد دوستی بدم دوباره
-آره
امیر تعجب کرد و گفت : اگه تو بخوای هزار بار اینو بت می گم
-سارا خندید و توی دلش می خواست فقط یه روز دیگه با امیر باشه....
امیر خندید و اونها با هم روی صندلی پارک نشستند
گوشی سارا زنگ خورد
-بله مامان.نگران نشو یه کار برام پیش اومده بعدا بت زنگ می زنم.
-مامانت بود
-آره
-خب بگو
-چی بگم
-چرا می خوای خودت رو بفروشی؟
بی خیال؟
-می خوای بری سناریو ت بنویسی
-اگه بخوام سناریو بنویسم از رویاهای خوب می نویسم
-نه از درد بنویس از درد
-خب سارا چی می خوای بگم
-نمی دونم فقط امروز تا شب با من بمون
-نه من کلاس دارم باید برم
-شاید این آخرین باری باشه که همدیگه رو می بینیم
-چی می گی دختر من که هنوز با سمانه ازدواج نکردم حالا درسش مونده
-اره می دونم
چرا امیر؟
-چون سی ال اس دوست دارم چون زندگی سخته
-برای تو هم سخته آقای مهندس مگه از زندگی چی می خوای؟
-چی می گی .می دونی زندگی یعنی خونه و ماشین عالی
-اما من هیچ کدوم از این ها رو از تو نمی خوام؟
بیا با هم از این شهر بریم
--کجا؟
-بیابون .کویر هرجا فقط با هم باشیم.من فقط با تو خوشبختم
- می خوای هردومونو بدبخت کنی؟
-اره عشق تا وان داره
-می تونی تاوان بدی
-اره هزار بار
-دیوانه ای؟؟
-اره می خوام با تو بدبخت بشم؟
-نه من نمی خوام بدبخت بشم.من قیمت دارم منو می خوای باید بخری؟
-چی می گی ؟
-گفتم که منو می خوای باید بخری؟
-من پست نیستم که بخوام کسی رو بخرم
-سارا؟
-هیچی نگو دیگه هیچی نگو فقط بذار با هم باشیم.
می خوای برات آهنگ بذارم؟
-آره یه چیز خوب از تو گوشیت بذار.یه آهنگ شاد
(من به بن بست نرسیدم راهم رو کج کردم با تو مشکلی ندارم با خودم لج کردم)
امیر می خندید و می گفت : سارا این داستان منه با تو
کاش تو اون سی ال اس خوشگله رو داشتی
-سارا آهنگ رو عوض کرد و (فرشته..من نمی گم که بمون با من ...)
اشک تو چشماش جمع شد
امیر حالش بد شد و از صندلی بلند شد و مشغول قدم زدن شد
شاید داشت به تاوان بزرگ عشق فکر می کرد
سارا آروم زیر لب گریه می کرد
امیر دوباره پیش سارا برگشت و دستاشو گرفت و گفت : سارا گریه نکن
تو که بدبختی های منو نمی دونی من کلی قرض و بدهی دارم
من اصلا سی ال اس رو نمی خوام من به این ازدواج مجبورم قرض دارم
مگه نشنیدی می گن پولداره با فقیره فقیره با پولداره ازدواج می کنه
-چقدر قرض داری؟
-پنجاه ملیون؟
-خب باشه صبر می کنم کار می کنی می دی اصلا منم کمکت می کنم
-چی قرضه منو بدی؟
می دونی حداقل 6-7 سال طول داره؟
-باشه
بعدش چی؟خود ازدواج خودش کلی پول می خواد 10 ملیون عروسی؟خونه؟
-من عروسی نمی خوام.من یه خونه ی دور توی یه بیابون می خوام
-تو می خوای نمی تونی منم بدبخت کنی؟
-من امروز اینجا توی این خیابون با تو کنار همین چمن ها خوشبختم
-اما من خوشبخت نیستم زندگی که همش دوست داشتن نیست
من مثل تو نمی تونم فقط با عشق زندگی کنم...
خواهش می کنم یه ذره منطقی باش
سارا سکوت کرد و هیچی دیگه نگفت
امیر امیر قدم زد و روی چمن ها دراز کشید
سارا هم رفت و روی همون چمن های پارک نشست و فکر کرد شاید حداقل بتونه امروز خوشبخت بشه
وقتی چشمش به دختر و پسر هایی می خورد که با هم به پارک می اومدند
دلش بیشتر می شکست احساس می کرد چقدر از خوشبختی دوره .چرا همه خوشبختند اما اون نمی تونه خوشبخت باشه
امیر سرش رو رو پاهای سارا گذاشت و گفت : ولی خب امیر هیچ وقت امروز رو تو رو فراموش نمی کنه
سارا شروع کرد به گفتن زندگیش از اول تا آخر
فکر می کرد اینجوری شاید آروم تر بشه
امیر هم براش از قصه ی زندگی گفت
و سارا را دلداری می داد که بالاخره یه روز عشق واقعی رو پیدا می کنی
سارا
یادش اوفتاد که اون فقط یه دختره و دختر ها هرگز نمی تونند عشق واقعی رو
انتخاب کنند و این همیشه قانون انتخاب شدن تصمیم می گیره...
سارا-من امروز با توام نه چون بدبختم یا تنهام چون خوشبختیم اینجاست
امیر -منم از تنهایی اینجا نیستم...
سارا-می تونم ببوسمت
-پشیمون نمی شی
-نه
-اگه دیگه منو نبینی چی از من متنفر نمی شی؟
-نه؟
و اون روز تلخ ترین بوسه در رنگ شیرین ترین بوسه بر لب های اونها نشست
-بی خیال این حر ف ها بیا تا شب با هم قدم بزنیم یه ذره خوشبخت باشیم
-کجا بریم
-ته دنیا بیا خواهش می کنم
-آخه کلاس دارم باید برگردم
-فقط امروز
-ما دوباره بعدا همدیگه رو می بینیم
-نه می خوام امروز خوشبخت باشم
-باشه
دختر و پسر قصه ی ما تا شب با قدم زدند و هر از گاهی نگاه تلخی به می انداختند
سارا توی دل آرزو می کرد کاش هرگز به دنیا نمی اومد
خریدن یعنی چی؟ مگه عشق رو باید خرید
مگه قلب داشتن ارزشی نداره.چرا قلب آدم ها اینفدر بی ارزشه؟
چرا قلب رو نمی خرن
امیر اون شب به سارا قول داد تا اون ازدواج نکنه امیر هم ازدواج نکنه
شاید می خواست سارا خودش خسته بشه بره
شاید اصلا اون رو دوست نداشت اما خاطرات گذشته یه چیز دیگه می گفت
مگه میشه آدم یه شبه عوض بشه.مگه پول چقدر می تونه آدم ها رو عوض کنه
آره با پول میشه عشق رو هم خرید
اونا اون شب با نگاه گرمشون از هم خداحافظی کردند
و
فردای اون روز امیر پیام داد من اصلا دوستت ندارم و به خدا من هیچ کس رو
روی زمین دوست ندارم نه مادرم نه تو نه خودم و نه هیچ آدمی رو...
سارا دوباره به بازی سرنوشت فکر می کرد.کاش اون روز دستگاه کپی خراب نمی شد.
کاش هرگز به دنیا نمی اومد
نمی دونست توی دلش باید کدوم حرفه امیر رو باور کنه
یعنی امیر هم بلده نامرد بشه؟؟
به جمله های امیر فکر می کرد.باید من رو بخری .اگه دوست داری منو داشته باشه منو بخر.من یه وسیله ام.من آدم نیستم
سارا اون روز دعا کرد هیچ وقت پولدار نشه.هیچ وقت.
اون می ترسید اون روز قلب اون هم بمیره...
این داستان واقعی بود. بیایید بخونیم و قلب ها رو هرگز نفروشیم
چرا که انسان های خدایی هرگز آدم ها رو خرید و فروش نمی کنند و خداوار زندگی می کنند.