شنیدم
ساکنان دریا دیر نشینی است
باور نداشتم
اما مرغان دریایی گریستند
و یک صدا از تلخی داستان تکرار عادت ها
از دیار ما پرواز کردند و رفتند
سایه ها را ترسیم کرد
سایه ی مهربانی خواب بود
سایه ی بی وفایی بیدار بود
شاید هم بود
مگر می شود
باور نداشت
که سایه تنها در شب متولد می شود
ساعت ها با تو گام بر می دارد
ادامه مطلب ...قلم شکسته جوهر را پس می زد
کاغذ های کهنه دیگر برای نوشتن رنگی نداشتند
چشم های تب دار از دیدن می هراسیدند
و سکوت هر شب ما را به خانه ی خود دعوت می کرد
ادامه مطلب ...قلم تنها بود
اما صدای قلب را شنید
هرچند واژه نامه ای از درد بود
هرچند آماری از غم بود
اما قلم برای خود ترانه ساخت
و گفت:
می خواهم در قصر تنهایی خود بمانم
تا که شاید ترانه ام تمام زندگی ام باشد
در میان گذر بهانه ها
سادگی بهترین بهانه بود
شقایق مرز دل ما
تا شهر خدا بود
واژه ها کوچک بودند
در دل شکسته ی ما بزرگ شدند
و ما سهم انسان بودن خود را دریافت کردیم
و بالاترین قیمت را پرداختیم
حتی به قیمت
ویران ساختن شیرین ترین ثانیه های انتظار
اشک پاک متولد شد
و انسان شکل گرفت
شقایق فقط بهانه بود
تا به تو بگویم
عشق همان دقایق سادگی است
ادامه مطلب ...
برف رحمت خدا بر زمین بود
زمین خیال می کرد
پوشش خاکی برای او کافیست
اما نمی دانست بدون خاک پوسیده خواهد شد
و ترک خواهد برداشت
هیچ چیز برایش آشنا نبود
حتی وقتی عکس خود را در آینه دید
خود را نشناخت
برگ های ریخته درخیابان برایش تازه بود
حتی شنیدن صدای پرواز پرنده ها...
لبخند کودکان معصوم
از خودش پرسید
من کجا هستم؟
روی برف ها رد پایی مانده بود
آرام آرام به دنبال رد پاها رفت
شاید بتوان در این
سر زمین غریبه آشنایی را پیدا کرد
باز هم رفت و رفت
رد پاها بالاخره در نقطه ای تمام شد