در پس کوچه های باران زده خاطرات
اشک ها پنهان می شدند و لبخند ها همچو نقابی دست تکان می داند
آموخته ام عشق آوایی دور دست است
در بی انتهای جاده ی انتظار
و آتش مهر شعله هایش را خواهد گسترانید
آنگاه که طعم خامی روزگار تو را پس زند
و همچو خاک کوزه گران تو را نقشی دهد
و شاید روزی تو گلدانی از شقایق باشی
و شاید هم کودکی تو را بی اختیار بشکند
و شاید هم نقاش نقشی بر تو بیافریند
که سالها در کلبه هایی به نا گالری زنده بمانی
و مردم تنها افسانه ی تو را خواهند خواند....
سلام به تمامی دوستان و کاربران قدیمی
از این پس می تواننید ادامه ی رمان ها و اشعار را هم چنین در وبلاگ
www.shanar.mihanblog.com
نیز مطالعه نمایید.
زندگی میان دستان ما پرسه می زد
و گاه قلم ها به سکوت می نشستند
و گاه این سکوت سازهایی بر بستر کاغذ ها
گوشه ای از شهر شما مادر زمین زندگی می کرد
او خاک ها را مشت مشت برای خدا نقاشی می کرد
فرشته ها می آمدند و هریک بر روی تن برهنه ی خاک ذره ای از دنیا را می ریختند
یکی سنگی از کوه ها می آورد تا انسانی به استقامت کوه بسازد
و دیگری جرعه ای از آب دریا آرام و طوفانی مثل دریا
یکی فقط موج ها را می آورد تا در زندگی روی موج ها سفر کنی
دیگری سراب را می آورد تا روح های خاموش تنها سراب را ببینند
و خدا آرام آرام بر آنان نظارت می کرد و روح خود را به یکسان در خاک ها می دمید
و آنگاه خاک ها جان می گرفتند...
پیرمرد باغبانی از دور می گذشت شقایقی در دست داشت
آن را به مادر زمین هدیه داد و گفت : من تمام وجودم بخشندگی است
حال این را از من بگیر و به من مشتی دیگر از خاک بده
پیرزن در ازای شقایق به او قطعه سنگی داد
تا در قلب خود بکارد و پیرمرد شادان به خانه اش بازگشت
پیرزن شقایق را پرپر ساخت و بی آنکه قانونی از تقسیم بداند چشم هایش را بست
و هر گلبرگ را روی مشتی از خاک ها را ریخت
و خدا اینگونه عشق را در دل ها کاشت
و نمی دانم مادر پیر زمان چقدر برای هریک از ما سهمی از عشق گذاشته است...
به آخر سطر زندگی که رسیدم تازه دانستم هنوز برگی دیگر در کنج انتظار نشسته است
آن گاه که برگ هایم واژه ها را لمس می کرد از لابه لای سکوت تو
قصری به انتهای نگاهت بر لابه لای خط خط ی هایم نقش می بست...