رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)5

فصل دوم بخش چهارم
جایی برای خداحافظی با خدا

زمین با قدم های آهسته و سریع رنگ می خورد
و صدای کفش های مشکی فرشته را به فکر می برد
دوست داشت تا شب میان خیابان ها قدم زند
هیچ چیز برایش آشنا نبود

شاید با خودش هم غریبه بود
راه می رفت انگار دیگر امید در قلبش خاموش می گشت
صدای نفس ها قدم ها  فضا را پر کرده بود
از لابه لای خاک ها آدم بود تا میان ابر های آسمان
و هریک دنیایی دیگر..
چشمانش را بست دلش می خواست  تا صبح چشم هایش را به روی دنیا ببندد
ناگاه بی اختیار خدا را صدا زد
با خود فکر کرد در سرزمین فرشته ها هرلحظه خدا را صدا می زدیم
اما این جا  آن قدر غرق در بازی های شیطان و انسان شدم
که  هنوز نمی دانم آخرین بار خدا را در کدام لحظه صدا زدم...

کمی آنسو تر مردی را دید که سر بر خاک گذاشته و بلند بلند گریه می کرد
او با صدای بلند می گفت : خدایا من از تو شکایت دارم؟چرا؟
چرا؟
فکر می کردم خیلی بزرگی.فکر می کردم خیلی خوبی
مهربانی کجاست.چند بار باید صدایت زد تا جواب بدهی
تو دوست داری اشک های مرا ببینی و سکوت کنی
خدا بخند به اشک های من بخند
تو تمام زندگی مرا از من گرفتی
و امروز تنها جسم من زنده است
یادت هست چند سال پیش در همین مکان با هم خداحافظی کردیم
همین جا کنار همین قبر
جایی که قلب من در آن خفته است
بگو خدا به همه بگو مرا سال ها پیش در این خاک کشتی؟
فکر می کردم....
خدا چقدر سکوت..
چرا؟عدالت کجاست؟ عدالت؟
و بلند بلند شروع به خندیدن کرد
فرشته گیج شده بود
خدا او را صدا زد
دسته ای از گل های سرخ به فرشته داد
و گفت به بنده ام بگو دوستش دارم.بگو من هرگز با او خداحافظی نکردم
بگو عدالت را تنها خدا می داند...
فرشته گل ها را گرفت و به سمت مرد رفت.
فرشته-سلام
صدایی شنیده نمی شد
مرد نگاه سردی به او کرد
-ببخشید خانم اشتباه اومدی
-فکر نمی کنم.
-فکر نکنم به درد من بخوری؟
-چی؟ به درد شما؟
-برو بابا گرفتی ما رو؟
گل ها را آروم روی خاک گذاشت
-این ها رو خدا فرستاده برای شما.اون خیلی دوستت داره.
عدالت تنها شایسته ی خداست.او هرگز به بنده هاش ظلم نمی کنه .کسی رو فراموش نمی کنه...
-بتون یاد ندادند تو کار دیگران دخالت نکنید؟
-نه نه این گل ها از طرف خداست من فقط...

مرد نگاه تحقیر آمیزی به فرشته کرد و گفت:
-آهان حتما فرشته ای پری ای چیزی هستی؟
حالا یه دقیقه بشین ببینم چی می گی؟
-من فقط...
-داری از خدا دفاع می کنی .تو که نمی دونی اون با من چی کار کرد.سالها پیش
قلب منو توی این خاک اسیر کرد.عشق منو خاک کرد.می خوام دست خدا را برات رو کنم..
-احتیاجی نیست.شما زیادی ناراحتی.این حرفها رو نزنید خدا دوستتون داره
-نه بابا تو هنوز خدا را نشناختی.التماسش کردم ولی بازم اونو از من گرفت...


شیطان   که گوشه ای نشسته بود .شروع کرد به دست زدن و بلند بلند می خندید
فرشته نگاهی به دور بر کرد
دلش می خواست بدونه چرا خدا قلب این مرد رو شکسته؟
از دور چشم های منتظر چند تا آدم رو دید که با التماس به مرد نگاه می کردند
یعنی اون مرد در حق کسی بدی کرده؟

فرشته پرسید :خدایا اون چی کار کرده؟
خدا لبخندی زد و گفت : من آبروی بنده های خودم رو حفظ می کنم.این رازیه بین من و بنده هام..
فرشته سکوت کرد

فرشته به مرد گفت: خدا خیلی دوستت داره.مگه مرگ حق نیست!
چرا خدا رو از ته قلب صدا نمی زنی؟
برای چند روز چند سال داری با خالقت که اینقدر عاشقته می جنگی؟

مرد نگاهی به فرشته کرد
دستاشو جلو برد تا دست های فرشته رو بگیره
فرشته دست هاشو عقب کشید
مرد به اون نزدیک تر شد.دستاشو جلو برد و گفت :نترس می خوام حست کنم
فرشته عقب تر رفت و دستاشو رو خاک گذاشت و گفت: مگه نمی گفتی عشقت توی این خاکه!
تو که تا حالا می گفتی از خدا هم بیشتر عاشق اون بودی؟
مگه  با خدا دعوا نداشتی؟

مرد گفت : چی می گی.نمی فهمم.بیا اینجا چرا عقب می ری؟
فرشته نگاهی به اون کرد و صدای گوشی تلفن..
مرد گوشی رو برداشت:
-چی می گی عزیزم الان کار دارم یه ساعت دیگه زنگ بزن

فرشته پرسید: زنت بود
-اره بی خیال اسمت چیه؟
-فرشته گفت قبلا جایزتو از خدا گرفتی

یه مشت خاک از زمین برداشت و تو دستای مرد گذاشت و گفت : هنوز هم فکر می کنی از خدا بیشترعاشق اونی؟؟
مرد سکوت کرد و هیچی نگفت

فرشته  آرام و اروم اونجا رو ترک کرد 
زیر لب آهسته به خدا گفت: عجب صبری خدا دارد؟


ادامه دارد...

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)4

[b]فصل دوم بخش سوم[/b]
دعای تغییر تقدیر

دوباره زمین پر از گرد و غبار بود
و انگار شاید برخی روح ها به خواب رفته بودند
فرشته با خود فکر کرد
کاش هرگز به زمین نمی آمد

راه می رفت و قدم هایش را یکی یکی می شمرد.
چشمش به دختر بچه ای افتاد که به التماس به مردم آدامس می فروخت...

لبخندی زد و گفت: من همه ی آدامس هایت را می خرم
دختر شاد شد و گفت امروز روز من است.
فرشته گفت : پس خدایا را به خاطر  این لبخند زیبایی که بر لبانت نشسته شکر کن.
دختر لبخندی زد و گفت : خدایا شکر.
اما خدایا یادت باشد که دیروز یاد من نبودی چرا که هنوز 10 بسته از آدامس هایم مانده بود...

فرشته گفت : شاید به خاطر غم دیروز تو امروز خدا مرا فرستاده باشد 
تا دوباره لبخند را بر لبانت برگردانم.
دختر لبخندی زد و گفت: مگه تو فرشته ای...

او  لبخندی زد و به سکوت نشست.
باز هم میان آدمیان راه رفت و راه رفت

مردی را دید که با اتومبیل گران بهایی مقابل یک بیمارستان پارک کرده
مرد در حال گریستن بود
و زیر لب آرام آرام خدا را صدا می زد

فرشته جلوتر رفت و پرسید: چرا خدا را اینگونه صدا می زنی؟
گفت: آرزو دارم مرد عارفی باشم تا خدا دعایم را مستجاب سازد.

فرشته گفت :چه دعایی؟
گفت : دیشب دخترم تب کرد.و امروز دکتر ها می گویند 
برای همان یک شب تب او تا آخر عمر فلج خواهد شد....
می خواهم عارف باشم تا که شاید دخترم را نجات دهم

فرشته نگاهی به مرد انداخت و گفت :
خدا دعایت را مستجاب خواهد ساخت.

مرد خندید و از او تشکر کرد و امیدوار به بیمارستان بازگشت.
ناگاه شیطان او را دید

دست او را کشید و گفت:
به چه جراتی در کار خدا دخالت می کنی؟
شاید این بیماری به صلاح آنان بوده باشد
فرشته پاسخ داد: اکنون من تنها  دعا کردم
اگر در تقدیر او باشد او شفا خواهد یافت
چرا که می گویند دعای دیگران زودتر مستجاب می شود

شیطان گفت: اگر خدا خود می خواست او را هرگز بیمار نمی ساخت
گفت: شاید آزمایش خداست
گفت: اگر این گونه هم باشد تو حق دخالت نداشتی؟

گفت: اگر آزمایش من نیز باشد ؟

شیطان غمگین شد و گفت:
به درگاه خدا توبه کن..
نباید امید خدا  را در دلی می کاشتی..

اگر این گونه است برو و تمام مشکلات دنیا را حل کن
فرشته گفت: من برای همه دعا می کنم
و اگر در رنجی که به انسان می رسد خیری باشد دعایم بی اثر است
و اما اگر مجازات یا آزمایشی باشد به زودی خدایم دعای دیگران را مستجاب خواهد ساخت.

شیطان تردید کرد
نگاهی به مرد انداخت و گفت : اگر فردا دختر او با این پا گناهی مرتکب شود؟
تو چه پاسخی به خدا خواهی داد؟؟
تو برای او شفاعت نمودی؟؟؟

فرشته نگاهی به شیطان انداخت و گفت:
به راستی که تو  پلیدی
مگر تا به دیروز دست دختری را نمی گرفتی که خدا مادرت را از تو جدا کرد
پس خالق خوبی نیست

و نمی دانستی و شاید هم یقین داشتی که این کار خیری برای او بوده
و او اگر یک روز دیر تر می مرد گناهی عظیمی را انجام می داد
و شاید این دختر فردا با همین پا دست پیرزنی کوری را بگیرد و از خیابان رد کند.
و شاید هم گناهی انجام دهد

ما تنها حق داریم برای همه دعا کنیم
و این  دخالت در تقدیر خدا نیست
چرا که او اگر بخواهد هیچ شفاعتی را نمی پذیرد

و به راستی تو دشمن بزرگ آدمیانی...
شیطان لبخندی زد و گفت:
اکنون به خاطر داشته باش بندگان خدا بسیار ناسپاسند
مردی که امروز برایش دعا می خوانی فردا  شاید تکه نانی هم به تو ندهد


فرشته گفت: و آنگاه که نیت ما تنها خدا باشد نیازی به پاداش دیگر نداریم...
شیطان سکوت کرد و منتظر طعمه ی بعدی خویش شد
و گفت : به خاط داشته من قسم خورده ام و مریدان من اینک از تو بیشتر است

ادامه دارد....

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)3

" تو حق ندارى در این مقام و مرتبه، راه تکبر، پیش گیرى" (فَما یَکُونُ لَکَ أَنْ تَتَکَبَّرَ فِیها، اعراف/13 [b]فصل دوم-بخش سوم رقص شیطان[/b] شیطان نگاه سردی به فرشته انداخت و شروع به رقصیدن در زیر باران نمود و گفت : اکنون این باران بر سر همه فرود خواهد آمد و گروهی اندک شکرگذاری خواهند نمود و هستند بسیار آدمیزادگانی که دست در دست من می دهند و با من زیر بارن خواهند رقصید آنانی که آنقدر از خویش دور خواهند گشت که در زیر همین باران مطیع من می شوند و بر گناه خویش و ظلم بر نفس های خود پایکوبی می کنند اشک در میان چشمان فرشته حلقه زد وای خدایا آنگاه که تو رحت خویش را بر زمین ارزانی داشتی و به انتظار نیازهای آدمیان می نشینی تا دستانشان را بگیری و قلب هایشان را پاک سازی آنان دست به دست شیطان می رقصند؟!! شیطان سر مست خندید و به سرعت از آنجا دور شد آنگاه که نام خدا بر زبان فرشته جاری گشت شعله هایی در دل شیطان شعله ور می شد که او را تاب ماندن نبود و فرشته باز غمگین شد. آرام آرام باز میان ما آدمیزادگان قدم می زد آنقدر که حتی بر آمدن خویش ناامید می گشت ناگاه متوجه دردی شد انگار موتور سواری به او زده بود اشک در چشمان فرشته جمع شد ببخشید من نمی خواستم به شما بخورم وسیله ی شما که زخمی نشده مرد موتور سوار که گیج شده بود خندید و گفت : فقط این بار تو را خواهم بخشید... فرشته در ل شاد گشت و خدا را شکر گفت او لحظه ای با خود اندیشید او برای چه به من خندید و اگر اشتباه کردم چگونه انسان ها یکدیگر را از اشتباه خویش با خبر نمی کنند؟!! فرشته رفت و رفت از دور مسجدی را دید دلش می خواست تا تمام یک سال را در خانه ی خدا بماند او وارد مسجد شد زمان نماز نزدیک می شد و فقط چند نفر در آنجا عبادت می کردند فرشته با خود گفت : یعنی فقط نعمت خدا بر اینان ارزانی شده؟ ناگاه متوجه صدای گریه های پیرزنی گشت پیرزن آهسته با خدا نیایش می کرد.. فرشته نزد او رفت و گفت: مادر مشکلی داری؟ پیرزن لبخندی زد و گفت : پسرم چند روز پیش تصادف کرد و امروز دل تنگ او شدم اما باز آمدم تا خدا را شکر گویم و عبادت کنم و می دانم در پس تمام کارهای خدا خیری است برای بندگان... و می دانم که خدای یکتا تنها برای ما خیر و خوبی می خواهد و هر چه می فرستد رحمت او بر ماست... فرشته غرق شادی گشت و رهسپار خیابان ها گشت دختری را دید که همراه مردی در خیابان قدم می زند و مشغول قول های عاشقانه خویش بودند... دختر گفت : هرگز خدا را نمی بخشم . اگر او مادرم را از من نمی گرفت اکنون شادترین بودم. مرد دستان او را گرفت و گفت : اکنون من هستم تا آخر عمر. کاش خدا دقت می کرد با تو چه می کند... فرشته جلوتر رفت و از آن ها پرسید: مگر شما صلاح خویش را بهتر از خدا می دانید؟ و نگاهی به پسر انداخت و گفت: مگر تو او را از خالقش بیشتر دوست می داری؟ ... دختر لبخند تلخی زد و گفت: شاید خیلی دلم از خدا گرفته است او مرا دوست نداشت... مرد لبخندی سرمستانه زد و انگار نمی دانست در مقابل آفریدگار خویش می ایستد فرشته نگاهی به دختر انداخت و گفت: اکنون با من به خانه ی خدا بیا دل ها تنها با یاد خدا آرام می گیرد... دخترک بی اعتنا دستان مرد را گرفت و چند قدم دورتر رفت... شیطان بادیدن با این صحنه شاد گشت و دستا آنان را گرفت و با آنان قدم می زد فرشته فریاد زد دست شیطان را رها کنید اما آنان که چیزی نمی دیدند خندیدند و رفتند فرشته سکوت کرد و شیطان با غرور بر زمین راه می رفت و فریاد می زد ای آدمیان با غرور بر زمین راه روید با غرور... ادامه دارد...

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)2

 بگو اى بندگانم که بر نفس خود ستم و اسراف کردید از رحمت خدا نومید مشوید که خدا تمامى گناهان را مى آمرزد، زیرا او آمرزنده رحیم است
آیه 53 سوره زمر

[b]فصل دوم بخش دوم
سرزمین انسان ها -ملاقات با شیطان[/b]

فرشته آرام میان انسان ها قدم بر می داشت
باران شروع به باریدن کرد.انگار فرشتگان برای او سرودی می خواندند
فرشته به آسمان نگاه کرد
وقتی که قطره های باران گونه هایش را می شست
شاد و سر مست خدا را می خواند و بسیار شکر می کرد.

کمی آن طرف تر مردی را دید که وسایلش را از روی زمین جمع می کرد
و با صدای بلند فریاد می زد
باران لعنتی برای چی الان اومدی؟
تمام جنس هام خیس شد
فرشته به سمت او رفت و با صدایی مهربان به او گفت:
باران رحمت خداست مگر خدا را برای این نعمت نباید شکر کرد.

مرد لبخند تلخی زدا و گفت: من فعلا نیازی به این رحمت ندارم.
فرشته باز به آسمان نگاه کرد و گفت : خدایا شیطان مقصر است
من از تو به خاطر بارانت تشکر می کنم.

دوباره فرشته میان خیابان ها قدم زد
وقتی که قطره های باران بر روی تنه ی عریان درختان می نشست
آنان با صدای بلند فریاد شکر سر می دادند

فرشته گفت: اکنون که انسان اشرف مخلوقات شد
 حتی به اندازه این درختان خدایش را سپاس نمی گوید؟

غمگین نگاهی به آسمان انداخت:
خدایا چگونه انسان اشرف مخلوقات شد.
فرشته باز میان سرزمین ما راه می رفت..

از دور پیرمردی را دید
که عمیق به آسمان و زمین می نگریست و می گفت :
خدایا هرگز نعمتی فراتر از باران تو ندیدم
چرا که اگر روزی آب را بر سرزمین ما نفرستی هرگز زنده نمی ماندیم
و زیبایی های دنیا را نمی شناختیم.

فرشته اندکی فکر کرد.آرام زیر لب گفت : و شاید گروهی که به راستی دانستند
 شیطان دشمن آشکار آنهاست هنوز هم اشرف مخلوقانتد.

فرشته قدم می زد و به انسان ها می نگریست و هنوز انسان را به درستی نمی شناخت
ناگاه از دور شیطان او را دید

شیطان نگاه غضبناکی به او کرد و گفت:
وقتی که انسان آفریده شد من به گمراهی او قسم خوردم
و اینک  من در زمین تنها نیستم
چرا که بسیاری آدمیزادگان حتی مرا می پرستند
اکنون کوله بار خویش را جمع کن و به سرزمین خود بازگرد

فرشته نگاهی کرد و سکوت کرد
نمی دانست شیطان در تمام زمین بسترش را پهن کرده است

شیطان به او گفت: به راستی تو برای مقابله با من آمدی و نجات آدمیان
و می خواهی انسان را بر من برتری دهی

فرشته باز هم سکوت کرد
چرا که از گفتگو با شیطان و وسوسه هایش می ترسید...

شیطان سبدی از طلا به فرشته نشان داد و گفت:
این اولین قدرت من در زمین است
اکنون بگو تو چه داری که جرات  داشتی به زمین بیایی؟؟

فرشته نگاهی به آسمان انداخت و گفت :
 باران را اولین رحمت خدا بر زمین
بارانی که لحظه ی استجابت دعاست...

و اکنون بدان خدا باران را آفرید تا آنگاه که مردم تیرگی زرهای تو را از یاد بردند
بدانند در لحظه ی باران خدا صدایشان می زنند
و بدون زرهای تو دست آنان را می گیرد...

ادامه دارد....

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)1

ره نحل آیه 2 ‏متن آیه : ‏ ‏ یُنَزِّلُ الْمَلآئِکَةَ بِالْرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنذِرُواْ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَاْ فَاتَّقُونِ ‏ ‏ترجمه : ‏ ‏خداوند به دستور خود ، فرشتگان را همراه با وحی ( آسمانی که حیات‌بخش انسانها است ) بر هر کس از بندگانش ( به نام انبیاء ) که خود بخواهد نازل می‌کند ( تا به مردم بیاموزند ) که جز من ( که آفریننده جهان و جهانیانم ) خدائی نیست‌ ؛ پس ( با انجام حسنات و دوری از سیّئات ) ، از ( غضب و عذاب ) من بپرهیزید .‏ [b]فصل اول-بخش دوم خداحافظی برای سفر[/b] سرزمین فرشتگان با طلوعی دوباره جشن می گرفت تنها در سرزمین فرشتگان همه برای طلوع ها و غروب ها خدا را شکر می گویند و زمانی که ستارگان و ماه تسبیح او را می گویند فرشتگان با آنان همراه می شوند ... خدا مثل همیشه بسته هایی از رحمت را برای بندگانش آماده می ساخت بسته هایی که آرزوهای دیروز و امروزمان بود روزی های کوچک و بزرگ لبخندها آشتی ها تولد ها شفاهاو... فرشته ی کوچک نزد خدا رفت -خدایا من برای ماموریت خویش آماده ام -خدا لبخند گرمی زد و با مهربانی با او سخن گفت فرشته هنوز اصرار داشت به زمین بازگردد و خدا آرام گفت: انسان را ( که یکی از مظاهر قدرت خدا است و عالَم صغیر نام دارد ) از نطفه‌ای ( ناچیز و ضعیف به نام منی ) آفریده‌است ، و او ( پس از پا به رشد گذاشتن ) به‌ناگاه دشمن آشکاری می‌گردد ( و در برابر پروردگار خود علم طغیان برمی‌افرازد و رستاخیز و زندگی دوباره را انکار می‌کند ، و فراموش می‌نماید که آن که او را قبلاً زندگی بخشیده است بعداً نیز می‌تواند زندگی ببخشد و به حال اوّلیّه برگشت دهد ) .‏ سوره نحل آیه 4 فرشته گفت : خدایا وقتی شیطان قسم خورد تا تمام آدمیان را اهل دوزخ گرداند کاش هرگز به او مهلتی نمی دادی خدا: باز هم لبخند زد و گفت: من بارها در کتاب آسمانی خویش گفته ام او دشمن آشکارا شماست و از روح خود در انسان دمیدم .چرا پروردگار خود را یاد نمی کند؟ فرشته با نگاه مهربانش به خدا می نگریست و منتظر بود زودتر عازم سفر گردد. خدا او را به زمین فرستاد فرشته بسیار شد و در دل بارها خدا را شکر می کرد ثانیه ای گذشت و او خود را در میان انسان ها دید. ادامه دارد...

مناظره(فرشته شیطال خدا انسان)

فصل اول-بخش اول
مناظره با خدا

آسمان صاف و آبی بود. عشق و شادی فضا را لبریز می ساخت.
فرشته ها آرام آرام بر روی ابر ها قدم می زدند
و خدا با نگاه گرم و مهربانش به آنها لبخند می زد...

سرود دل انگیزی فضا را پر می کرد.
صدای آهسته و پر از عشق فرشتگان مثل لالایی زیبایی فضا را جان می داد.
- آسمان آبی 
ابرهای بی رنگی
اشک هایم را به سرزمین انسان ها ببر
و بیایید همه با هم تنها برای خدا بخوانیم...

خدا لبخند گرمی زد
و دوباره فرشتگان مشغول کارهای خویش شدند
یکی از فرشتگان به کار خود باز نگشت

آرام سمت خدا رفت و  گفت :
خدایا خیلی دلگیرم.
خدا پرسید :چرا  فرشته ی کوچک؟

- می خواهم بدانم چرا بندگان تو که آنها را اشرف مخلوقات ساختی
تو را دلگیر می سازند
و مهربانی را از یاد بردند

خدا دوباره لبخند زد و گفت:
همانا که انسان خطاکار است و فراموشکار

من او را بسبار دوست دارم 
کاش او هم مرا بسیار دوست داشت

فرشته پرسید: چرا اینقدر دیر تو را یاد می کنند
یا هرگز یاد نمی کنند

خدا گفت: من بارها در کتاب آسمانی ام نوشتم مرا یاد کنید
تا شما را یاد کنم
اما آنها خیلی دیر به سراغ کتاب من می روند
آنها شیفته ی خویش شدند و کمتر به سراغ کتاب من می آیند...

فرشته گفت:
خدایا  مقصر  شیطان است
انسان بی گناه است
مرا به زمین بفرست
تا به انسانها بگویم خدا چقدر  دوستشان دارد

خدا لبخندی زد و گفت :
مگر آنها نمی دانند که من دوستشان دارم؟
فرشته گفت : خدایا کاش من به سرزمین انسان ها می رفتم
و شیطان را به همه نشان می دادم و می گفتم او دشمن بزرگ شماست

خدا  لبخندی زد و گفت :
من تو را تنهایکسال به زمین می فرستم.
اگر حداقل بتوانی ده نفر را در این مدت با من آشنا سازی
و قلب او را از شیطان پس بگیری و به من دهی
می تونانی بارها و بارها برگردی و پاداشی بزرگ نزد من داری

فرشته خندید و گفت : خدایا لبخند گرم تو بزرگترین پاداش من است.
خدا گفت : خود را آماده ساز که فردا مسافر زمین خواهی گشت....

ادامه دارد.

عشق

نگاهم در چشمانی گره می خورد
که خواب چشمانش را جاری می ساخت
نفس هایم آن قدر تند می دوید
که هجوم سرد صدایت را گرم می ساخت
از لابه لای جاده ی التماس های عاشقانه می گذشتم 
آن گاه که بر بی وفایی خویش پایکوبی می کرد...

ناجی زمین-مهدی موعود

غبار  ها به پا خواسته بود

ابر ها سقف آسمان را پرکرده بودند

مردی با فانوس از دور می آمد

او که دلش از بازی خالی بود


او که لباسش ساده بود

آن قدر خاکی که گمان می بردی هرگز زندگی نکرده است

نه کوله باری نه همسفری ...


از میان دشت ها و کویر های انسانیت می آمد

از جایی که گمان می بردی هرگز نگاه های گرم را باور  نداشته


جایی که محبت خانه ها را رنگ نمی زد

جایی که آتش های دروغ خاطرمان را سرخ می ساخت

و لبخند را بر لبان ما ترسیم می کرد


زیر لب آهسته دعا می خواند

من شنیدم او برای نان فردا دعا می خواند

برای بستر گرم فردا

برای لبخند فردا


صدای او سرشار از فریاد سکوت بود

و نگاهش پر از فریاد حرف های جا مانده دیروز


در دلش خدا بود و نگاهش مثل خدای ما مهربان

او که برای همه دعا می خواند برای خود فقط خدا را می خواند



او قرن هاست میان ما زنده است

از دیروزهایی که  خاک بودیم و فرداهایی که خاک می شویم.



او که از شیطنت های دیروزمان غمگین می گردد

و با دیدن لبخند ما شاد می شود

او که خدا ناجی اش نامید


قرار است یکی از همین جمعه ها بیاید

در میان یکی از ورق های زندگی بیاید

او که سالهاست منتظر است تا صدایش بزنیم


او منتظر صدای همه ی ماست

روزی که کافر و فقیر مسیحی و مسلمان

دیگر فقط یک واژه باشد


روزی که در دل های ما تنها باور خدایی باشد

که ناجی اش را بر زمین خواهد فرستاد


و او مرا از خود نجات میدهد

از دیروزی که  اسیر جسم خویش بودیم

و گمان می بردیم تقصیر از مانیست

اگر کودکی لبخند نمی زند...



قصه شب

فانوس های آسمانی یکی یکی روشن می شدند
و شب پاورچین پاورچین به سوی زمین قدم می زد
صدای لالایی مادر فضا را لمس می کرد

از لابه لای سکوت شب دیگر صدای جیرجیرک ها از میان گیسوهای بلند درختان بلند نمی شد.
صدای موسیقی همسایه هر از گاهی به خانه ی آن ها سر می زد
وقتی که شب بستر خود را پهن نمود

خورشید منتظر بود تا خود را دوان دوان به زمین برساند
از جاده ی قدیمی قصه های دیروز بزرگ شدیم
شاید بیاد نیاوریم از میان چند طلوع و غروب گذشتیم
شاید ندانیم چند ستاره هرشب بر بام خانه های ما می تابد

و دوباره میان باغ خیال مهمانی می دهند
پیرمرد باغبان خسته از امروز به امید شکوفه ی فردا می خوابد
مادر گرم امروز که شاید همان دختر بچه شیرین دیروز بود تا صبح لالایی می خواند

چشم های خسته پدر هنوز اتاق را رنگ می زند
وقتی که از میان بازی های صبح گذشت برای شب همه ی رنگ ها بی معنا می شود
و شب تاریک ترانه تولد دوباره ی فردا می شود

و دوباره همه به خانه ی خود برگشتند رنگ ها را از لباس خود پاک می کنند
شاید دیگر فردا کسی خود را رنگ نزند
پیرزن خسته سال دوباره به بیداری صبح امیدوار است

شاید همین امشب خانه ای بی چراغ شود
شاید همین امشب خانه ای پر نور گردد.

معلم امشب برگه ها را صحیح می کند
او که زندگی را بیشتر باور داشت برای مشق فردا ساعت ها برنامه ریزی می کند
و این همه ستاره روزی خاموش خواهد گشت

و شاید فردایی که کودکان فردا به زمین می آیند
هر گز ما را در دیروز به یاد نیاورند

و دوباره گورستان خاکی تنها می شود
مثل دیروز ما که از خاک می گریختیم
ما برای مردمان دیروز گل می بریم
و سنگ ها را نقش می بندیم
و دلمان را در زمین جا می گذاریم

قرار است دوباره از فردا برایمان قصه بخوانند و این قصه هرشب ماست
قصه هایی که تا دیروز مادر می خواند
امروز رنگ های لباسمان برایمان خواهد خواند

و فردا برای بچه های فردا می نویسیم
مثل لباس نارنجی مرد خسته که دیروز فردا را خیلی باور داشت
مثل لباس سفید و قدم های امیوار مرد طبیب

و این همه خلاصه ای از دنیای ماست.

بازی نان ندارد

صبح قدم زنان به شهر می آمد
هوا گرگ و میش بود
بهار جلوه نمایی می کرد.

صدای دگمه های پیانو فضا را لمس کرد.
صبح بود اما فرزاد مثل هر روز تنها بود

پدرش باغبانی می کرد
-پدر پدر وقت داری با هم بازی کنیم؟
-نه پسرم.الان خانم دکتر میاد.اگه ببینه هنوز به این گلها آب ندادم.فردا چه نانی به تو مادرت بدهم.
-مامان.مامان برام قصه می خونی ؟
نه.پسرم.باید برای آقای مهندس غذا درست کنم.برو به بازی ات برس

فرزاد دوباره به حیاط 1000 متری خانه رفت
این جا فقط باید زنده می ماند
او داست داشت زندگی کند
مثل بچه های هم سن و سالش مادرش برایش قصه بخواند.
پدرش با او گل بازی کند.

اما بازی نان ندارد.
این تنها جمله ای بود که هر روز می شنید.

آن روز مثل همیشه یاد گرفت
برخی آرزوهای بزرگ او حتی آرزوی کوچک دیگران هم نیست.

آرام میان حیاط قدم می زد
با خودش فکر می کرد اگر بزرگ شد باید حتما نانوا شود
فکر می کرد نانوا همیشه نان دارد.برای پدر .برای مادر

آقای مهندس ماشینش را روشن می کرد
و همراه آیدین به مهد می رفتند.

صدای آیدین...
-بابا امشب به شهر بازی می رویم.
بله پسرم.شب با هم می ریم
-بابا سوار ترن برقی می شیم.
بله پسرم
-...


فرزاد دوباره با خود فکر کرد کاش رئیس شهر بازی بود
شاید جایی برای بازی کردن داشت.

و دوباره تنهای تنها او ماند .حیاط 1000 متری..
او تا شب در دل هزار آرزو داشت.