رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

شقایق

گل برگ های شقایق را پرپر می کرد 

 کاش می دانست 

 شقایق در نخستین لبخند شکفتنش در زندان تلخ عشق اسیر است

بهای خاک

آنگاه که زمان در تسخیر سایه می رقصید

وبر پایداری خویش

قسم خورد..باورهای های پوشالی همچون سرابی دریا سادگی را پاک می کرد

و انتظار آسمانی خالی از ابر   تنها افسانه ای شد

و شاید قصه ها تنها افسانه ی آرزو های مادر بزرگ بود

و د ویاره بهای بودن ها تنها رنگ کمرنگ دروغ شد

و تقصیر از زمان پاک شد

و شاید سایه ها مقصرند

شاید آمدیم تا برای دیگران زندگی باشیم

و شاید هم خاموشی زندگی خویش

و باز باور ندارد لبخند او می تواند دوباره نوید زندگانی باشد

او که حتی در گوشه ای از شهر برای سنگ ها گل می برد

و بر نبودن ها اشک می ریزد

و نمی داند سنگ هایی که امروز بر سر مزارها می گذارند

شاید تا به دیروز مشتی خاک بودند

که از سردی نگاه ما معنای سنگ شدند

آنگاه که هرگز باور نمی کرد گاه قلب ها از سنگ ها سخت تر خواهند شد

و او که هرگز نمی داند در میان این خاک ها تن هایی خفته اند

که تنهایی برایشان خاک بودن را زنده ساخت..

یلدی

شب شد و فانوس ها هنوز روشن و به انتظار دوباره فردا نشستیم فال و شعر و حافظ و این غزل های جانانه و سوخته دل حافظ و قرار است فال بگیریم گفتند شبی که عشق در آن جان گرفت شب تولد عشق زیباتر از روزهای آفتابیبه انتظار نشسته است قسم خورد تا جان در بدن دارد ستاره هایش را مهمانی دهد تا که شاید باز هم ماه آسمانم زنده بماند او هنوز خوابیده است و باید باور کنی جان دارد و دوباره قصه انتظار از میان برگ های کهنه کاغذ جان گرفت و تپش های قلب در میان قلم عریان شد و قصه ها به بالین یلدی آمدند و شاید یلدی هم به انتظار نشسته است ابر های دل تنگی کاش دیگر امشب به خانه اش نیایند کاش اشک هایش امشب سراب غم هایش باشد یلدی عشق یلدای شبانه ات مبارک

خدای عشق تنها حسین

واژه ها را به اسارت نبرید

قفس زمان مرا در آغوش کشید

و دوباره زندگی مرده است

در روز هایی که خدای عشق خفته است

شاید بارن آمد شاید این کویر برهنگی از احساس دوباره جوانه زد

در آن دم که تنهایی در چشمانت می رقصید او در ازدحام خویش می خندید

 خدای عشق مرا صدا زد

آن دم که در ازدحام  زندگی رنگ مه رنگی مرا گم می کرد

او که فقط یک با مرا صدا زد و تمام عشق را در من زنده ساخت

و حال دیگر خاک هم عاشق است

او از جنس کدامین مردم است

که دلتنگی و عشق تنها برای اوست


ما که از تاوان عشق بر یکدیگر می رنجیم

او از تاوان بزرگترین عشق آنگاه که در خون می غلتید خندید

کاش تو را هم بخواندآن دم که چشمانت اسیر و بیماررنگ هاست

و قلب تو لبریز از کور دلی است.


کوزه گر

انتظار فاصله را رنگ می زد

وقتی که از خاک هم بی رنگ تر می شد

به انتظار کوزه گری نشسته بود

تا که شاید خاک را دوباره جان دهد

و آمدیم از نقش بستن طلوع یا غروب

پیوند خورشید با رهگذر عشق

ایستگاهی برای توقف نیست

جه کسی می داند چگونه کوزه گرا را از خاک روحی دادند

که حتی خود بر خویش بیش از معبود مغرور می گردد

بوم نقاشی

بوم نقاشی را رنگ می زد

بی آنکه بداند خود نیز مشتی از رنگ هاست

می نازید بر چیرگی دستانش بر قلم


کاش می دانست خدا او را از بی رنگ ترین ها

بر لوح زندگی تقاشی کرد

گمان

از تو به تو می نویسم..

گفتند عشق محکوم است

و بر این گمان خویش پایکوبی کردند


مگر نمی دانند قاضی نیز عاشق است


واژه های او اگر بر عدالت است

پس یقین بردم عشق نیز امانت است

ترس

دیگر از رقص قلم بر کاغذ نمی هراسم

دیگر از روزی که عشق را بر چوبه ی دار بردند نمی هراسم....


دیگر از غبار چشمانت نمی ترسم

امشب بستر خاکی من در کنار خانه ی گلی توست

تو را از خود به خود شکایت نامه ای می نویسم

شکایت نامه ای نوشته شد

از جرم هایی که همه بی رنگ بود

از زمان هایی که فردایت را می ساختی

از دیروزی که در امروز و فردایت گره می خورد


و آوار های گلی تو بر قلبی می ریزد

که خود دیروز برایت از خاک تن خویش خانه ای ساخت

و تو امروز  او را به هیچ بدل ساختی


و مرز باور خویش تنها جسمت بود

و تنها سایه ای را دنبال می کردی

که خود  بر بوم قلبت نقاشی می کردی

هر آن چه خود نیز مشتی از رنگ بودی


رنگ هایی از جنس سیاهی که تمام رنگ ها را شامل می شد

افسوس که چشمان من تنها به رنگ آبی بود

و گمان می کرد دریایی هستی.......


تو را از خود به خود شکایت نامه ای می نویسم



 

شاید او معشوقی دیگر داشت

سکوت میان قلم و کاغذ جان گرفته بود چشم ها بی صدا التماس می کردند و آرام در دل او را صدا می زند و بر زبانش واژه ای دیگر بود که شایه از قصه بازی رنگ ها و فصل ها نقل می کرد و صدای گرم او مثل آکوردهای گیتار هر لحظه نواخته می شد او می دانست آنچه در وجود معشوق زمزمه می شد اما بی تفاوت بی صدا یی هم نوایی تنها می خواند از قصه هایی که با او بی رنگ بود کاش لحظه ای دیگر مرا می خواند آرام و بی صدا کیفش را برداشت در دلم هزار بار می خواست فریاد زند لحظه ای دیگر باش اما روحم را به زنجیر کشیده بودند و لب هایم مثال کوردلان خاموش بود او می رفت و می گفتند دیگر باز نخواهد گشت شاید او معشوقی دیگر داشت