رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

او که قلم را آفرید

او که قلم را آفرید بسیار مهربان است

قلم را داد تا بنویسم از کهان تا به کیهان

از فاصله ها چشم ها تا جاده ها

از انتظار ها تا نفرت ها از زندگی تا مرگ

و از بودن هایی در رنگ نبودن


و عشق تنها جادوی فراموش نشدنی

و ذره های که تو آن را حماقت نامیدی

و عشق ذره ی تمام فلسفه ها 


و آتشکده ای را راه انداختی تا نفرت را سربازان خود سازی

و عشق را در سیاه ترین گودال ها و سیاه چال ها به حبس کشاندی


و قلم بر رومی کاغذ می رقصد

و آوازی می خواند از عشق

و تکرار وااژه ها هرگز مرا نمی رنجاند 


چرا که همچو نفس هایم ثانیه های عمرم را حقیقت می دهند

و او که قلم را آفرید بسیار مهربان است

و دیگر لحظه ها رنگ گرفتند


در ماوایی که تو در خود گم شده بودی

و خیانت ونفرت ودروغ هر روز به خانه ی ما سر می زنند

و تو شدی تمام ذره های دروغ

و قسم هایی که خوردی و پیمان هایی که بستی

تنها و تنها دانستم که همه دروغ بود


و قدم هایی که به هر سو بر می داری در امروز خود بیشتر گم خواهی شد

و گمان می کردم قلم تنها در دست من است

و قلم دگر باره مرا به یاد تو انداخت

و چه زیبا با قلم خود در دفترم می نوشتی 


و تو دروغ ها را برایم می نوشتی

و من چگونه دفترم پر شد از جوهر قلم تو


و دوباره برایم بنویس

با قلم خویش بنویس او که قلم را آفرید بسیار مهربان است


دیار نقاشان واژه ها

 

ثانیه ها رنگ اعتباری ندارند

ضربان دقیقه  ها کوزه ی دلتنگی را پر کردند

و انتهای این سکوت سراب است

 

و عشق  فاصله ای شد میان زندگی و مرگ

و دیگر اعتباری به صدا ها نیست

 

صداها دروغ است

گرمی ها دروغ است

و تمام واژه های زیبایی که گوش تو را نوازش می دهد

و عشق را در رگ هایت جاری می سازد

سیاه است...

 

و بازیگر زیبای من چه خوب واژه ها را رنگ زدی

و عشق را بی رنگ کردی


و و اشک ها دیگر خاطره ای را زنده نمی سازد

دیگر تو هر شب مهمانی می دهی


با خود و تنها خود

و شاد و سرمستانه می خندی


و کنار میز می نشینی و با عکس خود در آینه به گفتمان می شینی

و قهوه می خوری آرام و بی صدا

 

 

فردا نمی دانم کدام نگاه بیمار واژه های رنگی تو خواهد شد

نمی دانم کدام واژه را برای ساده دلی رنگ می زنی

و می دانم دیروزم را برایم رنگ زدی

 

و دیگر جوانمردی مرد

چه کسی می گوید جوانمردی در دل مردی است که حرف هایش قول است

و قول هایش عهدی است که هرگز نمی شکند

 

به این چشم های انتظار بگویید

دیگر کنار پنجره نشیند

 

نقاشی ها حقیقت است

روزی که رنگ  های تو از سیاه هم بی رنگ تر است

واژه هایم را رنگ نزن

 

او سالهاست که از این دیار رفته است.......

او دانست که من عاشق شدم؟؟

من صدای کفش های خدا را می شنوم

آن دم که هر ثانیه ما با من قدم بر می دارد


من صدای خدا را می شنوم

آن دم که آهسته گریستم


من نگاه خدا را دیدم

آن دم که چشمانم را بستم


و این جست و جوی بی انتهای تا به خدا رسیدن

و فاصله ها دیگر پاک شدند


یک لحظه مرا بخوان یک بار

فقط یک بار دیگر صدایم بزن


و فقط یک دم فقط یک دم با من

بخوان


و خدا  را صدا بزن

من ردپای خدا را دیدم

میان ما قدم بر می داشت

هر گام که به سوی تو آمدم از من دورتر می شد

نکند او دانست من عاشق شدم


او که گفته بود عشق تنها برای اوست



دقیقه ها مادر شدند

دقیقه ها مادر شدند

در بی انتهای جاده ها

زمانی که انتظار در گوشه ی چشمانت خوابیده بود


و می گفتی زمان توقف دارد

و دیگر ثانیه ای برای تردید نیست

و خدا در درآسمان آبی لبخند می زد


 و همواره انسان در سفر متولد شده است

حتی زمانی که که دیگر انتظار ها مرده باشد

قسم می خورد

در مرگ آرزو ها نیز انتظار زنده است

انتظاری برای مرگ


من از دقیقه ها می پرسم

که امروز مادر کدام فردای من می شود؟



عشق یک واژه است و یک ذات مقدس

زمان بی انتها می رود 

و سهم هر یک از ما چند ثانیه از آن 

ثانیه ای برای عشق 

ثانیه ای برای نفرت 

و زمانی برای زندگی 

و زمانی برای مرگ 

و شاید پایان ما فقط مشتی از خاک باشد 

 

و این تنها حقیقتی است که هرگز نمی توانیم تغییردهیم 

زمانی می جنگیم 

و تمام عمر ما انتظار است 

انتظار برای هر آن چیزی که تو زندگی تصور می کنی 

 

و لحظه ای که زندگی قدمی به ما نزدیک می شود 

دستان سردخاک ما را به آغوش می کشد 

 

و این تنها فلسفه ی زندگی عشق است 

و گفت: بگو خدا نیز عاشق است 

و سهم من از عشق خدا چگونه خواهد بود 

ثانیه هایی که خدا عاشق ماست 

و ما حتی از عشق درنگ داریم 

 

و من ندانستم چگونه باید عاشق خدا بود 

زمانی که در سکوت من با من سخن می گوید 

آنچه را که دوست دارم به من می گوید 

 

تمام واژه ها و احساسی که دوست دارم لمس کنم 

خدا در دل با من می گوید 

همیشه دوست دارم مرا به خاطر اشتباهات ببخشد 

و او نیز مرا م بخشد 

و هرگز مرا سرزنش نمی کند 

 

و آن گاه که به انتهای راه می رسم 

دوباره برایمراهی زیباتر می سازد 

و این تنها عشق بزرگ ماست 

 

و به قدری عاشق تو خواهم شد 

که از روح خدایم در تو باشد 

 

خدا میان ماست 

روح خدا در دستان ماست 

در دستان مرد فقیر 

پیرزن سالخورده 

کودک آدامس فروش 

 

و تو و تنها تو .... 

 

و  عشق را آموختم  

آن گاه که گمان می کردم 

مرا فراموش کرده است 

او عاشق بود 

و عشق میان ما حصاری ساخت 

و تو هرگز نخواهی دانست 

که این حصار خود به رنگ عشق است 

و از آن زیباتر است 

 

و تنها کار آن حفاظت است 

حفاظت از تمام ثانیه هایی که می ترسیم گم شویم  

و به حقیقت بی عشق زندگی کردن همانند مردن است 

و حتی با عشق زندگی کردن همانند بردگی است 

چرا خود یاد نمی گیریم که می توانیم عشق باشیم 

 

من از معشوقه ها بیزارم 

از عاشق ها می ترسم 

و تنها کدام است 
؟

آن که تمام وجود او عشق است 

و بی معشوق 

و بی عاشق باز هم عشق خواهد ماند 

 

ساکت و بی صدا 

بی آنکه گرمی نگاه دیگری او را از تو بگیرد 

و معشوقت را به عاشق دیگری بدل سازد 

 

و دستان گرمی او را از تو می گیرد 

و عاشق دیروز تو معشوق دیگری می شود 

 

و این دوباره و دوباره تکرار می شود 

 

چه کسی جز خدا می تواند همیشه ی واژه ی عشق ما باشد 

 

من به تنها واژه عشق ایمان خواهم آورد 

 

نه به ایمان دیروز تو.. 

 

به ایمانی که که آتش را گلستان ابراهیم ساخت 

نوزاد یک روزه را صدایی شد 

که من هنوز در انتظار اویم......... 

عشق در شهر ما رویاست...

تا زندگی چند قدم مانده است 

صدای نامفهوم هنوز عشق را زمزمه می کند 

 

و شاید روزی که عاشق شویم خواهیم مرد 

یا در وصل می میریم یا انفعال... 

 و او که عشق دست او را می گیرد 

برده ی او خواهد شد 

و آیا لذت در چه عشقی است 

در حالی که بندگی تنها شایسته ی خداست 

 

و او که عشق را گم کرد 

زندگی برایش قفس خواهد گردید 

از اشک ها و انتظار ها 

و سوال هایی که برای آن ها پاسخی نمی بینیم... 

 

 

در عشق فرو رفتن گاهی ما را به حاشیه  زندگی خواهد کشاند  

 

عروسکی در شهر قدم می زد 

آرام و بی صدا 

عروسک قصه ی ما کلارا  

دختری که عشق را تنها نگاه گرم مادرش می دانست 

 

صدای آواز گرمی به گوش او رسید 

مردی که گیتار می زد و از عشق می خواند 

آوازی از جنس غرور و عشق 

 

شعر او بیشتر شبیه نامه ای عاشقانه بود 

کلارا بی اختیار به سمت او رفت 

و ساعت ها او را تماشا می کرد 

مرد نوازننده همچنان سرگرم خواندن بود 

 

و کلارا اشک می ریخت 

آرام و بی صدا... 

ساعتی بعد مرد نوازننده نگاهی به او انداخت 

لبخندی زد و گفت: 

این  ملودی تقدیم به شما 

 

و  او برای لحظه ای عشق را  لمس کرد 

لبخندی زد  

 

و از آن جا دور شد 

و آیا این یعنی عشق.... 

 

پسر بستنی فروش به ائ نزدیک شد 

نگاهی گرمی به او انداخت 

و با نگاه گرمی گفت: 

زیبا ترین دختر شهر  

امشب مهمان خانه ی من می شوی 

 

کلارا بی اختیار سیلی بر گوش او زد 

و پسرک گفت: مگر عشق جرم است؟؟ 

 

کلارار بباز هم دور شد و رفت 

چند قدم آن طرف تر ماشینی جلوی او پارک کرد 

به ظاهر مردی متشخص به نظر می رسید 

لبخندی به او زد و گفت: 

می توانم شما رو به یک لیوان قهوه دعوت کنم. 

 

کلارا لبخندی زد و گفت : تو هم عاشقی؟؟؟ 

 

تمام مردم شهر ما عاشق هستند 

کلارا فریاد زد 

پس چرا این همه مرد عاشق زنان خود را دوست ندارند 

مگر دیروز عاشق آنان نبودند 

 

چرا شهر من مملو از عشق است 

در حالی که شب ها دخترانی از ترس آبرو 

 در کوچه پس کوچه ها جان می دهند 

 

در شهر من همه عاشق هستند  

 

و این تنها واژه ی کثیف هوس را به عشق بدل نسازید 

 

عشق پاک است 

عشق زیباست 

عشق در شهر ما رویاست... 

 

 

محکومین به مرگ

شهر با آسمانی سیاه

مگر تا دیروز آبی نبود؟

محکومین را آوردند

و قاضی حکم را می خواند

نکند بگوید مرگ؟

و دست های گرم امروز قلب ها را زندانی می کنند

نگاه های مهربان امروز تقاب ها را بر می دارند

حکم عشق چیست؟

عشق گناه است

عشق مرگ است

و این را در صدای تماشاگران شنیدم

و همه برای مرگ عشق دست می زنند

او می خندد

و باز هم گریستن

بی صدای بی صدا گریه کن

و توی چشم های قشنگت بخند

 

مگر عروسک هم عاشق می شود؟؟

 

و این ترسیم دادگاه عشق

و دوباره به خود می آیم

قاضی کاغذ را بر روی زمین می گذارد

قاضی فریاد می زند

چه کسی گفته است عشق گناه است؟

جرم آن است که بیزار باشیم

برای عشق یکدیگر

بیایید

دوباره قانون عشق را بنویسیم

دستان گناه کار دستان شماست

که عشق را خط می زند

----------

گفت : عاشقان را چه نامم؟

دیوانه یا بیکاره؟

و من تمام واژ ها در دلم لبریز شد

اما قلم در دستانم یخ زده بود

و نفس هایم آن قدر سخت بود

که به واژه ها نمی رسید

کاش می توانستم در نگاه آخرم به او بگویم

هنوز هم دوستش دارم

--------------------------

قاضی عاشق است

یک نفر هست در شهر من

که عشق برایش مثل روح زیبای او زنده است

در شهر ما عاشقین محکوم می شوند

ونه  به طناب و زندان و مرگ ...

آن دم که تو می خندی و باور نداری

دل های شکسته روزی

خانه ی تو بود

خود ویرانگر جان خویش می شوی

و عشق را برای خرید نان و تخم مرغ می فروشی

 

 

 

 

آهای عابر های شهر من

 

و فاصله ها را ورق زد

و سفرنامه اش را بر روی برگ های برهنه ی پاییزی نوشت

آهای عابر های کوچه های خاطرات

ابر دل تنگی ها دیگه بارون نمی شه

دیگه چتر های شما خیس نمی شه

آهای عابر های ایستاده در ثانیه ها

کاش بدونید زمان متوقف شده

مثل دل های سخت شما

وقتی دیگه نگاهتون سرده

وقتی صداتون بی رنگه

یکی هست بین شما

بدونه خونه ی گرم سارا

با دست های سرد شما

خراب شده

و حلا اون شب ها تو کوچه ها پرسه می زنه

و دیگه باید به انتظار آغوش زمین باشه

نگاهتون چقدر سرده

مگه تا دیروز سارا عروسک شهر نبود

آهای عابر های ثانیه های دلواپسی

از قصه ی مریم چی می دونید

وقتی عشق بی رنگ شما

رنگ سرخ قلبش رو سیاه کرد

وقتی یاد گرفت مثل شما بازی کنه

بازی بازی....

یک دو سه چهار...ده صد هزار

مثل شما ها دیگه بلد شده بشمره

شکسته های دل های پاک رو میگما

مثل شما می خنده به گریه ها

آهای عابر های کوچه های زندگی

بیایید براتون قافیه بسازم

مرگ رنگ ها

مرگ برگ ها

مرگ مرگ

و تمام واژه های بی قافیه رو امشب می خرم

و براتون می نویسم

مرگ زندگی است

در روزی که خنده هاتون گریه هاتون دیگه نقاب نداره

مرگ یعنی صداقت واسه قلم هاتون

واسه دل هاتون

واسه  اون شاعری که

 براتون قافیه های قشنگ می سازه ولی دلش پر درده

واسه دکتری که مرگ خودش رو  باور داره

و به تمام بیمار هاش نوید می ده

 که تو اتاق جراحی بتون زندگی می دم

وقتی خودش ته دلش خدا رو صدا می زنه

تو هنوز از نگاه گرم

دست های لرزون اون زندگی رو طلب می کنی

آهی عابر های  بی نشون

تو کوچه های خاطره

من دوباره اسم همتون رو نوشتم

به یاد بازی های بچه گانه

می خوام برا همتون امتیاز بدم

از یک تا صد

می خوام بدونید

شماره ها ی سال های عمر شما خیلی کمه

وقتی که پیرمرد سالخورده به گریه هات می خنده

باور کنید دلش حتی اندازه ی دختر سه ساله هم نیست

وقتی تو کوچه ها در به در شکلات  یاد می گیره

چه جوری بازی کنه

وقتی پیرزن با چشم ها خسته و چهره ای به گل نشسته

یاد می ده بچه ها بیاین عاشقی رو بازی کنیم

واسه دارا وقتی مادرش رفته

خیلی بچه است

وقتعی خودش نمی دونه یه روزی مادر دارا

مادر سارا خونه ی گرمشون رو برای آن

وقتی نگاه گرم و مهربونش تو کوچه ها پرسه می زد

وقتی دست های قشنگش دل ها را می دزدید

خانه هاشون را ویرون کرد

و خودش شد عروس قصه ها

کی باور داره پیرزن قصه ها

که دیگه حالا باید برای راه رفتن

عصا دستش بگیره

خودش دزد دل ها بوده

حالا بیاین

می خواد به بچه هامون درس عاشقی بده

یاد بگیرید بازی کنید

آهای عابر های شهر من

آهای عابر های دل من

یاد بگیرید بازی کنیم.

عاشقی رو بازی کنیم.........

رنگ مرگ

کاسه گلی آب روان

رودهای شهر شما اشک روان

تکه نانی از جنس عشق

سفره ی شما به رنگ مرگ عشق

کلبه ی چوبی به ساز درخت سرو

و خانه ای آهنین به رنگ ویرانی ده

و دیگر گرگ ها بیدار شدند

و گو سفندان خود معلم گرگ ها

و چوپان بازیچه

در روستای عشق

عاشق و معشوق بیگانه اند

هر دو تنها

و می گویند آشنا

و انتظار درخت را پر ثمر نمی کنند

و همه به آغوش زمین پناه می برند

و از ترس عشق

خود را می سوزانند

و دیگر عشق بی ارزش است

و اگر بگویم خدایم را عاشقم

گویند دیوانه است

و اگر گویم امامم را می خوانم

از آن رو که عاشقم

می گویند

عشق تو به چه کار او آید

اگر گویم

مادر یعنی عشق

پدر یعنی عشق

می گویند برو به بازار عاشقان

شهر دیوانگان

عشق دروغ است

معلم عشق را خط خطی می کند

و به من ریاضی درس می دهد

معلم دفتر نقاشی ام را

چبی آن که نگاه کند

نمره می داد ۲۰

گرچه سنگی بکشم

که کبوتری را کشت

یا آن که باغبانی را بکشم

که شقایق را کاشت

و معلم می گوید

بازی رنگ ها افسانه است

بچه ها ریاضیات کار دل است

و دیگر مردم شهر ما سیب ها را می فروشند

و با آن قلاده ی سگ هایی را می خرند

تا برج هایشان پا برجا بماند

دیگر اشک های دختر آفریقایی

همچو اسکلت های دایناسور ها بی ارزش است

و این جا دل ها را می فروشند

و قصر می سازند

و می گویند حال عشق را به این قصر می بریم

و نمی دانند

آن روز دیگر عشق تنها رنگ مرگ اوست.

 

اشک قلم

 

دگر باره مرغان دریایی لی ساحل نشستند

دگر باره کلبه مرا صدا زد

و نگاه گرم تو از دور برایم دست تکان می داد

آهسته تو را می خواندم

در انتظار بی پاسخ قلب خویش

آهسته دوستت داشتم

بی آن که قلبت در هجوم واژه ها آتش بگیرد

و و لالایی شبانه دریا

برایم آخرین یادگاری

و تنها ترین است

و تو تنها در خاطره ها با من ماندی

و تو تنها در خاطره ها مرا خواندی

و من در تو زیستم

با تو مردم

و بی تو خواندم

و تمام  ترانه ها بی تاب

و قلم اشک می ریزد

و من از اشک های قلم برای تو نامه می نویسم

تا که شاید قلبم آرام گیرد