برف های سپید این تبلور سردی و عشق
قدم های خسته ی باد میان شاخه های عریان
برگ هایی که ققط امروز مشتی از خاک شدند
و چگونه می توان باور کرد روزی دوباره شکوفه ها مهمانی می گیرند
و قدم های انتظار مرد عابر برای رسیدن
دل تنگی برای پریدن از قفس دل تنگی
خنده های پر دردی که تو شیرین دانستی
و این جاده بی انتها در کجا ختم خواهد شد
وقتی دلش می خواست مثل ماهی در اعماق دریا گریه کنه
جایی که دل هیچ کدوم از رهگذر ها براش نسوزه
جایی که اشک های اون دریای آبی تو بشه
برف لباسش را پر کرده بود
جامه ی سیاه او دیگر سپید بود
مگر فقط خدا کاری کند
تا که این جامه ی سیاه او سپید شود
و اگر او بخواهد دیگر محال است
از برف و عشق بهراسی.........
و شاید رودخانه دوباره مرا صدا زند
و چه کودکانه باور کردیم
با سنگ ریزه ها می توان سدی ساخت تا تمام رودخانه را صاحب شویم
و دوباره قصه آب و سنگ تکرار می شود
و دوباره آب حتی از پس سنگ ها گذشت و دوباره او فقط از سرزمین من رد شد
و او که سدی سخت تر ساخت رودخانه به انعکاس رسید
و مسیرش را تغییر داد
و دیگر حتی از جاده ی ما گذر هم نکرد
و فقط باید یاد بگیریم نظاره گر باشیم
نه سنگی از جنس حلقه برای او که می خواهد تنها عابر سرزمین من باشد
زندگی ما را خلاصه کرد وقتی که یخ بر سختی خود می تازید
و دریا را سیلی می زد........
گرمای زندگی او را ابری ساخت
که حتی باد هم بر او حکومت می کرد
شکسته های یخ را چه کسی دوباره رنگ می زند
و دوباره زندگی برایم ترانه ای شد از سر خط
کتاب های خط خطی اشک های لا به لای برگ ها
چه کسی زمان را بیدار خواهد ساخت
و دل را شکستند و هرگز دوباره نمی شود او را از نو ساخت
و فقط قرار شد خلاصه بنوسیم
شکسته ها را از زمین جمع کنید نکند دست کسی خراش بردارد
نکند دل شیشه ای شکسته ی تو دست بیگناهی را بخراشد او که فقط از سرزمین تو رد شد.......
بارها به مرکزیت دایره می رفتند و چون خط های دایره از آنان دور بود
باز
فرار می کردند
و به مرز خط ها پناه می بردند
و دوباره می گفتن پس کی به
زندگی می رسیم
شاید روزی بتوانیم از این خط ها عبور کنیم
و ندانستند
تمام نقطه ی پرگار جهان زمین است
و درست همه ی ما در راس زندگی هستیم
حتی اگر
در آخرین روز زندگی خود به سر می بریم
و تمام ما چیزی بیشتر از جسم
ماست
و دستان ما و چشمان ما و حتی پاهای ما نمی تواند خلاصه ای از ما باشد
و
آنچه که در قلب ماست حقیقت ماست
و احساس ما زندگی را می سازد
و احساس ما
یعنی خود ما
یعنی هر آنچه که برای شادی اش می جنگیم
و برای رنج آن غم می
خوریم
و زمانی که خدا بارها در قرآن خوب بودند را بر ما توصیف کرد
چرا
هنوز هم نمی خواهیم خود را در دریای عشق پاک سازیم
و این عشق خدای ماست
و
آن خدایی که تو هرگز با چشمان خویش ندیدی
چرا که او در قلب ما زنده است
و
تا ابد زنده می ماند
و قلب تو فراتر از تکه ای است که تو آن را باور
داری
و چگونه انسان تنها در آنچه می بیند تصور می
کند
حال آن که زیباترین ها دیدنی نیستند
از آن رو که زیبا تر از
چشمان ما هستند
صدای قدم های آهسته
صدای اصطحکاک جاده و کفش های مشکی
صدای نفس های خسته
جاده در کنار ما عبور می کند
و قدم قدم
قدم هایی تا به سوی انتهای جاده
و زمینی به شکل کره
برای سفری بازگشت به خط ابتدای راه
و این مدار استوا
و چند قدم حرکت بر روی جاده
دریایی بی ساحل
درختان به آتش گرفته
کودک فقیر
دخترک کور
پیرمرد باغبان
جاده مرا صدا می زند
صدای قدم های آهسته
صدای کفش های مشکی
و دخری کور
و پسری ناشنوا
و زمینی به کوچکی قفس
و آسمانی که هنوز انتهایش را هیچ پاسخی نیست
و خدایی که در تمام راه ما با قدم بر می داشت
من به چشم های کور ایمان دارم
قسم به چشمانی کوری که هرگز نگاه بیماری او را آلوده نساخته
قسم به گوش های ناشنوایی که هرگز صدای بیماری را نشنیده
قسم به خدایی که کور و ناشنوا را پاک ترین آفرید
و امروز مردمانی که پاکی را در زیر کفش های سنگی خود له می کنند
قسم به چین و چروک های صورت پیرزن خسته
قسم به صورتی که تنها روح او را زیبا می سازد
و دیگر بدلی برای نماد انسانی ندارد
قسم به پسری مه هرگز نمی توانست راه برود
به پاکی پاهایی که هرگز در خلاف راه خدایش گام بر نداشت
و چه می کسی می داند ایمان چیست
آهسته گام بر داشتن
در جاده ای پر از عابر
این جا پر از صدا های کفش های مشکی است
آهسته تر گام بر دارید
می خواهیم بشمارم چند نفر در جاده هم سفر ما هستند
آهسته گام بردارید
چگونه کوری از ما سریعتر به سوی خدا گام بر می دارد
چگونه ناشنوایی صدای خدا را لمس کرده است
صدای قدم های خسته
صدای اصطحکاک کفش های مشکی و جاده
میان سایه روشن شب قدم می زد و آرام زمزمه می کرد و شب را صدا می زد آن گاه که چشمانش رنگ کور رنگی بود چشم هایش تاریک بود اما از جاده می نوشت نگاه تب دار را توصیف می کرد بی آن که حتی نگاهی را لمس کرده باشد از آهنگ صدای گرمی استقبال می کرد که شاید هرگز ندید او مخاطبی نداشت چشم هایش کور بود باز در دل از خدایش عشق تمنا می کرد و دوباره ابهام و ابهام از میان قلبش موج می زد می خواست دوباره سراب انتظار را دریای وصال معنا کند تار و پود لباسش در کلبه ی عشق سوخت افسوس که هنوز در دل عشق را زمزمه می کرد خدا در هر لحظه با او بود و او مدام از دوری خدا شکایت می کرد گفت اگر خدایم اینجاست چرا بهای اشک هایم را نمی پردازد چرا عشق را در خاک پنهان ساخت خدایش فردای او را می دید و افسوس که او هنوز در رنگ زیبای بی بهای امروز گم شده بود.
از میان کوچه پس کوچه های شهر می گذشت
و تردید و انتظار او را صدا می زد
و داستان قدیمی دویاره او را به بازی کشانده بود
و او با غزل حافظ مهمانی می داد
پسرک فال فروش دوباره نزدیک او آمده بود
خانم خانم فال می خرید
بی اعتنا اسکناس کهنه ای را از جیب در آورد و به پسر داد
پسر خندید و رفت
بی آن که پاکت فال را باز کند
آن را روی زمین انداخت
باران شروع به باریدن کرد
او آهسته با خود زمزمه می کرد
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
از دیو و دد....
ناگاه اشک چشمانش را پر کرد
و فریاد زد
باران با من بخوان
و هم صدای من فریاد بزن
تا که تمام شهر را خبر دهی
و سکوت حاکم شد
پیرزنی از دور او را نگاه می کرد
نزدیک تر آمد و خندید
و گفت دخترم
فالت را به من می فروشی
دختر خندید و گفت من خودم فال روزگارم
منتظر کسی هستم تا مرا بخواند
عابری که شعر های حک شده در قلبم را بخواند
پیرزن فال را از روی زمین برداشت
و شروع به خواندن کرد
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش
در میان کوچه های مه گرفته شهر
پرسه می زد
و این کلبه های غبار گرفته دل تنگی
که شاید برای ساکنانش قصری جلوه می داد
از دیروز هم کهنه تر و بی رنگ تر بود
اشک چشمانش را پر کرده بود
و دلش لبریز از تنهایی بود
و نفرت عمق او را پر می کرد
و ثانیه ها می رقصیدند
و زمان برایش دست تکان می داد
در میان بازی ساحل و دریا گم شده بود
نمی دانست باید
قایقی ساخت
تا از آن دریا عبور کند
و شهری نو بیابد
و یا ساحل را تعمیر سازد
و کلبه ای نو بنا کند
این کدام سرزمین است
که عشق را محکوم می کنند
و این داستانی است که همه می شناسند
از داستان رومئو و ژولیت هم کهنه تر است
حتی از لیلی و مجنون ما....
و در داین دیار زیبا
می شناسم او را که از بی وفایان بی وفاتر است
و عشق تنها برای او حربه ای است
تا پلی سازد برای فردای خویش
و من پرستو ها را بیشتر دوست می دارم
چرا که دلبسته ساکنان این کلبه ی طلایی رنگ نشدند
کلبه ای به ارتفاع برج
باز هم صدای او را می شنوم
بی آنکه حتی یک قدم به برج او نزدیک شوم
باز هم دارد داستان می گوید
و عشق را می آموزد
او چگونه می خواهد در نگاه دختری دیگر عشق بکارد
در آن هنگام که خود می داند
در وجودش تبری است
که روح ها را می کشد بی صدا
و شاید دوباره در ارتفاع طبقه ی 6 نشسته است
و نام کلبه اش واحد 20
و فردا چه کسی به او سر می زند
آیا خدای من او را می بیند
و چگونه باز هم سکوت می کند
عجب صبری خدا دارد