رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

برف عشق

برف های سپید این تبلور سردی و عشق  

قدم های خسته ی باد میان شاخه های عریان 

برگ هایی که ققط امروز مشتی از خاک شدند 

و چگونه می توان باور کرد روزی دوباره شکوفه ها مهمانی می گیرند  

 

و قدم های انتظار مرد عابر برای رسیدن 

دل تنگی برای پریدن از قفس دل تنگی 

خنده های پر دردی که تو شیرین دانستی 

و این جاده بی انتها در کجا ختم خواهد شد 

 

وقتی دلش می خواست مثل ماهی در اعماق دریا گریه کنه 

جایی که دل هیچ کدوم از رهگذر ها براش نسوزه 

جایی که اشک های اون دریای آبی تو بشه 

 

برف لباسش را پر کرده بود 

جامه ی سیاه او دیگر سپید بود 

مگر فقط خدا کاری کند 

تا که این جامه ی سیاه او سپید شود 

 

و اگر او بخواهد دیگر محال است 

از برف و عشق بهراسی.........

عابر

و شاید رودخانه دوباره مرا صدا زند 

و چه کودکانه باور کردیم 

با سنگ ریزه ها می توان سدی ساخت تا تمام رودخانه را صاحب شویم 

و دوباره قصه آب و سنگ تکرار می شود 

و دوباره آب حتی از پس سنگ ها گذشت و دوباره او فقط از سرزمین من رد شد 

 

و او که سدی سخت تر ساخت رودخانه به انعکاس رسید 

و مسیرش را تغییر داد 

و دیگر حتی از جاده ی ما گذر هم نکرد 

 

و فقط باید یاد بگیریم نظاره گر باشیم 

نه سنگی از جنس حلقه برای او که می خواهد تنها عابر سرزمین من باشد

نکند دست بیگناهی را بخراشی

زندگی ما را خلاصه کرد وقتی که یخ بر سختی خود می تازید  

و دریا را سیلی می زد........ 

 گرمای زندگی او را ابری ساخت  

که حتی باد هم بر او حکومت می کرد  

 

شکسته های یخ را چه کسی دوباره رنگ می زند  

و دوباره زندگی برایم ترانه ای شد از سر خط  

کتاب های خط خطی اشک های لا به لای برگ ها  

 

چه کسی زمان را بیدار خواهد ساخت  

و دل را شکستند و هرگز دوباره نمی شود او را از نو ساخت  

 

و فقط قرار شد خلاصه بنوسیم  

 

شکسته ها را از زمین جمع کنید نکند دست کسی خراش بردارد  

 

نکند دل شیشه ای شکسته ی تو دست بیگناهی را بخراشد او که فقط از سرزمین تو رد شد.......

زیبایی درون

در پس کوچه های خاطرات قدم می زد
و میان واژه های کمرنگ دیروز به سکوت نشسته بود

و تمام تلخی های دیروز برایش کهنه بود
می خندید بر تمام ثانیه هایی که تا دیروز از آنان شکایت داشت


برگ ها با گذشت زمان رنگ خورده بودند
و بر بی ثباتی خویش افسوس می خوردند

و زمانی که به دنبال سیمرغ زندگی می دویدند
خواب بودند

حتی بیشتر از مردگانی که زنده بودن را تصور می کردند

چرا که زندگی همچون دایره ای آنان را در آغوش گرفته بود




بارها به مرکزیت دایره می رفتند و چون خط های دایره از آنان دور بود
باز فرار می کردند

و به مرز خط ها پناه می بردند
و دوباره می گفتن پس کی به زندگی می رسیم

شاید روزی بتوانیم از این خط ها عبور کنیم

و ندانستند تمام نقطه ی پرگار جهان زمین است
و درست همه ی ما در راس زندگی هستیم
حتی اگر در آخرین روز زندگی خود به سر می بریم

و تمام ما چیزی بیشتر از جسم ماست
و دستان ما و چشمان ما و حتی پاهای ما نمی تواند خلاصه ای از ما باشد
و آنچه که در قلب ماست حقیقت ماست
و احساس ما زندگی را می سازد

و احساس ما یعنی خود ما
یعنی هر آنچه که برای شادی اش می جنگیم
و برای رنج آن غم می خوریم

و زمانی که خدا بارها در قرآن خوب بودند را  بر ما توصیف کرد
چرا  هنوز هم نمی خواهیم خود را در دریای عشق پاک سازیم

و این عشق خدای ماست
و آن خدایی که تو هرگز با چشمان خویش ندیدی

چرا که او در قلب ما زنده است
و تا ابد زنده می ماند
و قلب تو فراتر از تکه ای است که تو آن را باور داری

و چگونه انسان تنها در آنچه می بیند تصور می کند
حال آن که زیباترین ها دیدنی نیستند
از آن رو که زیبا تر از چشمان ما هستند

امانت

و زمان میان انسان تقسیم شد و خدا بر هریک از ما امانتی قرار داد شب امانت است همانند روز تا چگونه آن را طی کنیم و امانت داران بی رحم آنان که در روزگار عمر خویش که امانت خدابود انسان ها را رنجاندند و دل ها را شکستند و با امانت خدا بر دیگران دروغ بستند و دیگر چهره ی زیبا نیز امانتی از نزد اوست چگونه باور نمی کنی چشمان تو و دستان تو تنها امانتی از نزد خداست؟ و چگونه انسان مغرور گردید با او گفتم چگونه می شود انسان فاصله می گیرد از انسانیت و او گفت خدایی هست؟ و چگونه بر بودن خدایشان شک می کردند آن گاه که در اولین سختی او را صدا می زدند و تنها خدا مالک ماست و تمام عالم در تسلط خداست خدایی که بسیار صبور است که من ایمان دارم اگر خدایم بر ما صبر نمی کرد اکنون هیچ کدام از ما زنده نبود و او دوست داشت من از عشق او را بخوانم نه اجبار و انسان زمانی که بر خود شیفته می گردد و خدا را از یاد می برد از امانت خدا برای خویش ارابه ای می سازد تا سوار بر دروغ ها و غرور ها و بدی ها شود و برای خویش دیگری را له سازد و چگونه به تو بگویم هر آنچه تو داری تنها امانت خدایم نزد توست

صدای اصطحکاک جاده و کفش های مشکی

صدای قدم های آهسته

صدای اصطحکاک جاده و کفش های مشکی


صدای نفس های خسته

جاده در کنار ما عبور می کند

و قدم قدم


قدم هایی تا به سوی انتهای جاده

و زمینی به شکل کره

برای سفری بازگشت به خط ابتدای راه


و این مدار استوا

و چند قدم حرکت بر روی جاده


دریایی بی ساحل

درختان به آتش گرفته

کودک فقیر

دخترک کور

پیرمرد باغبان


جاده مرا صدا می زند

صدای قدم های آهسته

صدای کفش های مشکی


و دخری کور

و پسری ناشنوا

و زمینی به کوچکی قفس

و آسمانی که هنوز انتهایش را هیچ پاسخی نیست

و خدایی که در تمام راه ما با قدم بر می داشت

من به چشم های کور ایمان دارم


قسم به چشمانی کوری که هرگز نگاه بیماری او را آلوده نساخته


قسم به گوش های ناشنوایی که هرگز صدای بیماری را نشنیده


قسم به خدایی که کور و ناشنوا را پاک ترین آفرید


و امروز مردمانی که پاکی را در زیر کفش های سنگی خود له می کنند


قسم به چین و چروک های صورت پیرزن خسته

قسم به صورتی که تنها روح او را زیبا می سازد

و دیگر بدلی برای نماد انسانی ندارد


قسم به پسری مه هرگز نمی توانست راه برود

به پاکی پاهایی که هرگز در خلاف راه خدایش گام بر نداشت


و چه می کسی می داند ایمان چیست


آهسته گام بر داشتن

در جاده ای پر از عابر


این جا پر از صدا های کفش های مشکی است

آهسته تر گام بر دارید

می خواهیم بشمارم چند نفر در جاده هم سفر ما هستند

آهسته گام بردارید

چگونه کوری از ما سریعتر به سوی خدا گام بر می دارد


چگونه ناشنوایی صدای خدا را لمس کرده است


صدای قدم های خسته

صدای اصطحکاک کفش های مشکی و جاده


گم شده

میان سایه روشن شب قدم می زد

و آرام زمزمه می کرد

و شب را صدا می زد

آن گاه که چشمانش رنگ کور رنگی بود


چشم هایش تاریک بود

اما از جاده می نوشت

نگاه تب دار  را توصیف می کرد

بی آن که حتی نگاهی را لمس کرده باشد


از آهنگ صدای گرمی استقبال می کرد

که شاید هرگز ندید او مخاطبی نداشت


چشم هایش کور بود

باز در دل از خدایش عشق تمنا می کرد


و دوباره ابهام و ابهام

از میان قلبش موج می زد


می خواست دوباره سراب انتظار را

دریای وصال معنا کند


تار و پود لباسش در کلبه ی عشق سوخت

افسوس که هنوز در دل عشق را زمزمه می کرد


خدا در هر لحظه با او بود

و او مدام از دوری خدا شکایت می کرد


گفت اگر خدایم اینجاست

چرا بهای اشک هایم را نمی پردازد

چرا عشق را در خاک پنهان ساخت

خدایش فردای او را می دید

و افسوس که او هنوز در رنگ زیبای بی بهای امروز گم شده بود.

بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش

از میان کوچه پس کوچه های شهر می گذشت

و تردید و انتظار او را صدا می زد


و داستان قدیمی دویاره او را به بازی کشانده بود

و او با غزل حافظ مهمانی می داد


پسرک فال فروش دوباره نزدیک او آمده بود

خانم خانم فال می خرید


بی اعتنا اسکناس کهنه ای را از جیب در آورد و به پسر داد

پسر خندید و رفت


بی آن که پاکت فال را باز کند

آن را روی زمین انداخت


باران شروع به باریدن کرد

او آهسته با خود زمزمه می کرد

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...


دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

از دیو و دد....


ناگاه اشک چشمانش را پر کرد

و فریاد زد

باران با من بخوان

و هم صدای من فریاد بزن

تا که تمام شهر را خبر دهی



و سکوت حاکم شد

پیرزنی از دور او را نگاه می کرد

نزدیک تر آمد و خندید


و گفت دخترم

فالت را به من می فروشی


دختر خندید و گفت من خودم فال روزگارم


منتظر کسی هستم تا مرا بخواند

عابری که شعر های حک شده در قلبم را بخواند

پیرزن فال را از روی زمین برداشت

و شروع به خواندن کرد


ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش

سرنوشت زنی در دیاری به نام زمین

فانوس ها روشن کنید فردا غروب مهمانی می دهد و دوباره طلوع از دور برایمان دست تکان می دهد دوباره زنی سالخورده با گیسو های سپید به انتظار نشسته است و عشق قدیمی او امروز مشتی از خاک است و او به انتظار خاک شدن نشسته است و کهنه عکس های غبار خورده را ورق می زند و دوباره می خندد چقدر لبخند او تلخ است و خاک را در آغوش می گیرد و می خندد و دوباره دختری با گیسو های بلند مشکی و چشمانی براق می خندد و به اتنظار گل و پنجره و خیابان است و دوباره با غروب جشن می گیرد غروب برای او انتظار فردا است انتظار رفتن به خانه ی رویاهای کودکی غروب برای او شیرین است و از خاک می هراسد و این دیار برای او زیباست و لبخند او را دوست دارم و زنی میان سال کوچه را جارو می کند به یاد گذشته ها و با اندوه اسم کوجه را می خوانند عشق دیروز او امشب در این غروب مهمان خانه ی کیست؟؟ و او سال هاست که یاد گرفته عشق دروغ است و تنها خیانت در روح او زنده است امشب در خانه ی او مهمانی می دهند و او می خندد و لبخند او بسیار تلخ است ا و چگونه باید در این شلوغی پر ازدحام فریاد تنهایی سر دهد چرا که زندگی او را به بازی گرفته است من بهانه و انتظار را در چشم او می خوانم نمی داند زندگی با مرگ چه فاصله ای دارد وقتی تمام عمر او انتظار است گفت از او بپرسم بر سر چه باید به انتظار بشیند انتظار برای مردن و خاک شدن و یا انتظار برای بازگشتن عشق و من زن را اینگونه دیدم و اما کودک از من دلگیر شد دختر سه ساله ای که با اشیاق برای عروسک هایش داستان می گوید از او بپرسید فردا عروسک کیست ؟؟ و شاید او عروسک قصری باشد و شاید عروسک کلبه ای قدیمی می دانم ساکن هر کجا باشد عاقبت خواهد مرد و خاک شدن سهم همه ی ماست او فقط دوست داشت زندگی کند دوست داشت انتظار بمیرد و زندگی هر روز در خانه ی او باشد حتی در ازدحام خالی حتی در اتاق 1+1 تمام دنیا پیش او باشد و دیگر از تنهایی در میان ازدحام شکایت نکند

برج...طبقه ۶.واحد ۲۰

در میان کوچه های مه گرفته شهر

پرسه می زد


و این کلبه های غبار گرفته دل تنگی

که شاید برای ساکنانش قصری جلوه می داد

از دیروز هم کهنه تر و بی رنگ تر بود


اشک چشمانش را پر کرده بود

و دلش لبریز از تنهایی بود

و نفرت عمق او را پر می کرد


و ثانیه ها می رقصیدند

و زمان برایش دست تکان می داد

در میان بازی ساحل و دریا گم شده بود



نمی دانست باید

قایقی ساخت

تا از آن دریا عبور کند

و شهری نو بیابد


و یا ساحل را تعمیر سازد

و کلبه ای نو بنا کند


این کدام سرزمین است

که عشق را محکوم می کنند


و این داستانی است که همه می شناسند

از داستان رومئو و ‍ژولیت هم کهنه تر است

حتی از لیلی و مجنون ما....


و در داین دیار زیبا

می شناسم او را که از بی وفایان بی وفاتر است

و عشق تنها برای او حربه ای است

تا پلی سازد برای فردای خویش


و من پرستو ها را بیشتر دوست می دارم

چرا که دلبسته ساکنان این کلبه ی طلایی رنگ نشدند

کلبه ای به ارتفاع برج


باز هم صدای او را می شنوم

بی آنکه حتی یک قدم به برج او نزدیک شوم


باز هم دارد داستان می گوید

و عشق را می آموزد


او چگونه می خواهد در نگاه دختری دیگر عشق بکارد


در آن هنگام که خود می داند

در وجودش تبری است

که روح ها را می کشد بی صدا


و شاید دوباره در ارتفاع طبقه ی 6 نشسته است

و نام کلبه اش واحد 20


و فردا چه کسی به او سر می زند

آیا خدای من او را می بیند

و چگونه باز هم سکوت می کند


عجب صبری خدا دارد