کوزه گری با خاک بازی می کرد وآن روز خیلی خسته بود.
تصمیم گرفت برای سرگرمی مجسمه ای سفالین بسازد
دلش می خواست زیباترین مجسمه را بسازد
با خود فکر کرد شاید مجسمه یک زن زیباتر از هر چیز دیگر باشد
روزها روزها سرگرم ساختن مجسمه سفالین زن شد.
تا آن که حتی شغل خویش را رها ساخت. و هر روز بیشتر و بیشتر مجسمه می ساخت.
او عاشق زیبایی مجسمه هایش شده بود.
یک سال گذشت و تمام پس انداز مرد مجسمه ساز به پایان رسید
او تصمیم گرفت به شهر رود و چند تا از مجسمه هایش را بفروشد
ساعت ها به انتظار نشست
مردم با دیدن دوباره او خوشحال شدند
-سلام.کوزه ای سفالین می خواستم.
-نه.من فقط مجسمه ساختم.
-کاسه سفاین...
- نه فقط این مجسمه های زیبا
- لیوانی سفالین
-نه مگر زیبایی این مجسمه ها را نمی بینید
مردم خندیدند و گفتند :چه حماقتی این به چه کارمان می آید
بیچاره دیوانه شده است....
مرد مجسمه های سفالین را برداشت و گریان به خانه بازگشت
آرام و دل خسته به خانه رسید
و دوباره به کار سابق بازگشت
سالها گذشت.روزی که او در دکان سفالگری خود نشسته بود
مرد عابری به دیدن او آمد و خواستار مجسمه های سفالین او گشت
مرد کوزه گر گفت: من کاسه سفالین دارم.کوزه ی سفالین هم دارم. لیوان سفالین هم دارم.
من مجسمه ندارم. من دیوانه نیستم
مرد عابر خندید و گفت :مجسمه ات را به من بفروش
مرد کوزه گر با تعجب گفت : به چه کار تو می آید؟
مرد عابر لبخندی زد و گفت : مجسمه ای که تو سالها با رنج و مشقت می ساختی
بسیار شبیه دختر ثروتمندی بود که من عاشق او بودم
من روزی تو را در حال ساختن مجسمه ها دیدم.هراسان شدم
سراسیمه به شهر رفتم. به مردم گفتم جنون مجسمه سازی آمده است
هر کس تنها یک مجسمه در خانه نگه دارد به این بیماری دچار خواهد شد
و چند روز بعد خواهد مرد.
می ترسیدم اگر دختر بداند کسی مجسمه اش را می سازد.به او دل بندد
اما درست آن روز دختر با مردی دیگر ازدواج کرد.
حال که سال ها گذشته
دوباره او را دیدم. می خواهم یکی از آن مجسمه ها را به او هدیه دهم
شاید اگر آن روز تو را بر هنر خویش مایوس نمی کردم
امروز نه تو مردی فقیر بودی و نه من سرگردان...
مرد کوزه گر خندید و گفت : مجسمه ها را به تو می دهم پولی نمی خواهم
در عوض نشانی از آن دختر به من بده..
مرد عابر حیران و سر گردان گفت :نشانی او به چه کار تو می آید؟!!!!!!
گفت : می خواهم به سوی او دوان دوان رفته و بگویم مجسمه ها را من ساخته ام
پول هایت را بردار و برو ...
من سالها به انتظار آمدن زنی بودم که مجسمه اش را می ساختم.من از تو عاشق تر بودم
چرا که بی آن که او را دیده باشم تصویرش را می ساختم.
اگر آن روز مجسمه ها را می فروختم.هرگز عشق به سراغ من بر نمی گشت.
مرد عابر حیرا ن گفت: کاش این بار دیگر اشتباه نمی کردم...
من به جرم ترس عشق را باختم و او به بهای دروغ من
امروز مدعی است هرگز عشق را نفروخته است!
کهنه گی چهره اش را می پوشاند
اما آینه را می شکست و خود را دوباره ترسیم می کرد
و این ترسیم با نقابی تکمیل می شد
او که تنها روحش را ترسیم می کرد
و هنگامی که به دیدار مردم می رفت
همه از کهنه گی چهره اش می هراسیدند
شاید به صد سالگی نزدیک بود
اما آن گاه که لب به سخن می گشود
همه بر او شیفته می شدند
باور نداشتند روح او را آینه ترسیم نکرده است
او ساعت ها در میان ما قدم می زد
بی آن که هیچ کس به حقیقت او را بشناسد
آرام و خسته بود
نگاهش به من خیره شد
ترس وجودم را لبریز می کرد
شاید به فاصله ی یک قدمی رسیده بود
آن قدر چهره اش بوی کهنه گی می داد
که دوست داشتم سالها از او دور شوم
می خندید و سخت می خندید
چشم هایم را بستم و در آن دم تنها نامی که همیشه دوست می داشتم صدا زدم
وقتی چشم هایم را باز کردم او خیلی دور شده بود
صدای تلفن مرا از خواب بیدار می کرد
گوشی را برداشتم یک نفر مرا به اسم صدا می زد
صدایش آن قدر بوی تازگی می داد
که تازه می فهمیدم کهنه گی چقدر کابوس تلخی است
به آینه نگاه کردم
وقتی که تازگی را باور می کردم
آرزو می کردم هرگز به کهنگی او نرسم
باز صدای پشت تلفن: مرا صدا می زد
انگار تمام واژه ها از ذهنم پریده بود
او بلند بلند شروع به خندیدن کرد
انگار همان صدای کابوسم بود
صدایش هنوز صاف بود
بی آن که سالها بر آن ترکی اندازد
تازه بیدار شده بودم
شاید در روزگار کهنه باشی یا تازه زیاد مهم نباشد
همه عادت کردند روح هایشان را ترسیم کنند
اما تنها صدا ها و نگاه ها هرگز دروغ نخواهد شد
و شاید بازیگر آنقدر چهره و روحش را رنگ می زند
که فراموش می کند این دو را نیز رنگ زند
و این رازی میان ماست
تا که شاید هرگز آن را بر زبان نیاوری
تا بدانی کدام روح را تنها آینه ترسیم کرده است.
آینه در دستانش بود
و هر از گاهی به عکس خود در آینه می نگریست
از مادرش پرسید:
مامان یعنی من واقعا اینقدر قشنگم
مامانش گفت :بله عزیزم
-یعنی این موهای بلند طلایی چشم هایی آبی همه مال منه
مادرش لبخند تلخی زد و گفت : بله دخترم درسته
دختر خندید و گفت : مامان چرا عکسم تو آینه نمی خنده؟
مادر گفت : دختر این فقط آینه است خندیدن بلد نیست
دخترک فریاد زد
مامان پس چرا هیچ کس منو دوست نداره
مادرش گفت : مهم نیست من که یه دنیا عاشقتم
دختر دوباره به عکس خودش تو آینه نگاه کرد
آروم کنار پنجره رفت
موهاشو دورش ریخت
انگار یکی از پایین پنجره صداش می زد
نازنین نازنین خانم
دختر جواب داد بله
چقدر می خوای به قاب عکس اون دختر نگاه کنی؟
تو که شبیه اون نمی شی..
دختر گفت : نه اشتباه می کنی این عکس خودمه
پسر خندید و گفت : آره کاملا مشخصه
دختر نگاهی به مادرش کرد و گفت : مامان مگه اون پسره کور بود یا دیوانه ...
مادرش شروع به گریستن کرد
دخترم مهم نیست اونا چه فکری می کنند
مهم اینه که من همیشه تو را زیباترین می بینم
دختر نگاهی به مادرش کرد و خندید و رفت
مادر قاب را دوباره نگاه کرد
دخترم روزی که به دنیا اومدی همه چهره ی تو را مسخره می کردند
ولی من عاشقت بودم و برام مهم نبود تو چه شکلی باشه
برا همین این قاب رو ساختم
تا هیچ وقت به خاطر حرف اونا نگاه قشنگت پر اشک نشه..
تو برام حتی از این عکس هم قشنگ تری
کاش همیشه 4 ساله می موندی
تا همیشه حرفهامو باور داشتی..
و هرگز غم به خانه ی دلت سر نمی زد...
بعد آروم اشک هاشو پاک کرد و یاد حرف دکتر افتاد
خانم دخترتون به دلیل بیماریش عمر طولانی نخواهد داشت
شاید کمتر از ده سال
پس سعی کنید زندگی شادی داشته باشه
مادر دوباره فریاد زد کاش همیشه 4 ساله بودی..
شاید هیچ وقت نفهمی من فقط برای عشق بهت دروغ می گفتم...
آرام آرام میان طوفان ها و گرد غبار ها قدم می زد
از دیروز می آمد و از امروز خسته بود
تنها چشمان او نظر عابران را جلب می کرد
بوی سیگار تمام فضای اطرافش را پر کرده بود
لب های کبود و چشم هایی که هنوز برق می زد..
خیلی خسته بود و با خود غریبه
دوست نداشت دیگر مانند دیروز به آینه نگاه کند
هنوز هم به یاد عشق های قدیمی بود
پریناز دختر همسایه که شیفته ی او بود
و اما در خفا به چشم و دست های دیگر نیز دل می بست
اشک چشمانش را پر می کرد
یاد نگاه های دیگر باز او را به فکر وا می داشت
نگاه های عمیق و شاید عشق پس از آن تنها دیگر هربه او بود
او که یاد گرفته بود خوب بازی کند
نمی دانم چند نفر در این میان قربانی حس انتقام او می شدند
و نمی دانم چند بی گناه این میان در دام عشق او جان می باختند
گمان می کرد هنوز هم مثل دیروز محبوب است
پالتویش را بر زمین انداخت و مثل هر شب در گوشه ای از پارک خوابید
از دور نگاه زنی دنبال او بود
شاید زن گرسنه ای که به دنبال نان بود
و شاید این تنها بهانه اش بود برای جست و جوی هوس
لبخند تلخی به زن زد
و بی آن که حتی به او نگاه کند خوابش برد
صبح دوباره به او لبخند می زد
چند عکس در جیبش بود
گمان می کرد عکس بچه هایش است
مگر می توانست خود را پدر نامد
او که دیروز فقط برای بازی به سراغ زنان و دختران می رفت
حال باید بر فرزندانش شاد باشد یا دلگیر
...
می گفت آرزو دارم بچه ای داشته باشم
مگر نداشت
شاید هم گمان می کرد بچه هایش خیالی باشند
چشمانش از اشک لبریز بود
زیر لب آهسته می گفت :کاش تنها با صبر و ایمان راه را ادامه می دادم
خیلی دیر بود
ترس نگاهش را پر کرده بود
نمی دانم وحشت از خانه ای به عرض یک بود
از جنس خاک و بی نور
و شاید ترس از بازخواست فردا
داشت زیر لب با خدایش صحبت می کرد
سیگار را بر زمین انداخت و خدا را بلند بلند فریاد زد
نمی دانم او هم قربانی بود
یا قربانی می کرد.
شاید هرچه بود
سایه ای میان سراب عشق و هوس بود
و تردید در باور آن ها
و شاید برای همین بارها خواندیم دوست داشتن از عشق برتر است
چرا که میان عشق و هوس تنها یک میلی متر راه مانده...
زمان می گذشت و زمین به انتظار او بود.
عاشقی در دیار شهری به سر می برد او روزها صبح به صبح دلی را می خرید و از ته جان عشق را بر او ارزانی می داشت و شب ها دل ها را ارزان ارزان می فروخت .. او که صبح دم ها محتاج خورشید عشق بود شب ها فانوس خود را بر دل ها خامو.ش می کرد .. صبح ها که از بستر بر می خواست عکس خود را در آینه می دید و می خندید می گفت می خواهد سالها اینگونه عاشقی کند روزگار گذشت و او همچنان صبح ها دل می ربود و شب ها ارزان و بی بها دل می فروفت و این قصه دل باختن سالها ادامه داشت .. روزگاری او عاقبت در گورگاهی مهمان شد شاد و سر مست گمان می کرد اینک همه بر او حسرت خواهند برد روز ها می رفت هیچ کس بر سر خاکش نمی رفت اما همسایگانش هر روز و هر روز سبد های گل و دل های عاشق بر ایشان سر میزد و سر یک سال نشده معشوق ها همبستر عاشق هایشان در خاک می شدند .. حال دیگر پیرمرد کهنه لباس کارگر هم در گورخانه همسایه ی او بود عاشق که همه عمر پیرمرد را بر وفاداری ریشخند می کرد اکنون حسرت او را از ته دل می خورد .. غم تمام وجودش را لبریز می کرد بی صدا گریست و آرام گفت کاش حداقل یک عشق را ارزان نمی فروختم.. |
وان تو تری فور فایو
سیسکس سون ایت ناین تن
و دوباره از نو می شمارندند
و این شمارش ۶۰ تایی در دفتر خاطرات ورق می خورد
بازهم نگاه ها گره می خوردند در یکدیگر
و شاید قلب ها شروع به تپش می کنند
و تپش های زیبای زندگی
و قدم هایی که در هزار ثبت می شوند
امروز چند کیلومتر از خانه ی من دور شدی
و دوباره فردا باز خواهی گشت
در حالی که عقربه ها صورتت را خسته می کنند
و نگاه های گرم هنوز زنده است
و دوباره زمانی برای عشق
افسوس که در جایی ثبت نمی شود
و بازی ۶۰تایی دیگر ثبت نمی شود
او کیلومتر ها در قلب تو سفر می کند
و عشق را باور داری
و هرگز هزاری ثبت نمی گردد
و زمان متوقف شده است
انگار تنها من می دانم زمان چقدر گذشته است
و شاید انگاه که تو را می بیند
و از دور بر تو لبخند می زند
دوباره دوست داری عقربه ها بایستد
و دوباره رقص عقربه ها بی هیچ شمارشی
وقتی بدانی نگاه او با دیگری شریک است
و چشمانی همراه او به تو می خندد
دوباره عقربه ها را صدا می زنی
دوست داری هرچه سریعتر بشمارند
و بر صورت خود می نگری
اما هنوز از عمر تو باقیست
و باید زنده باشی
و باز زمان متوقف می شود
و نمی دانی چند سیلی بر قلبت نواخته شده
و چشم ها لبریز از اشک ها
و دوباره باید لبخند بزنی
او ساعت هاست که رفته
و تو هنوز در جای خود بر او لبخند می زنی
موج های بی قرار در کنار قطره ها می رقصند
و قطره هایی که دیروز در چشمان ما می لرزید
و دست هایی که دیگر یکدیگر را از یاد برده بودند
امروز با مشتی از این اب صورت های پر از گرد و غبار خویش را می شویند
و دیگر این صورت های بی رنگ عشق
به رنگ چشمان من رنگ گرفت
شاید تصمیم قشنگی باشد که عشق را تقسیم کرد
و دریا باز هم می رقصد
و شاید کلبه همین نزدیکی باشد
و آرام آرام در کنار ساحل قدم می زد
کلبه تاریک و خاموش برایش دست تکان می داد
و باور نداشت عاقبت هریک در خانه ای گلی خواهیم خفت
و شاید او هنوز به انتظار قایق بود
شاید دوباره نگاهی دیگر منتظر اوست
و این انتظار قایق و موج ها
و شاید فردا هم اشک او در میان موج ها برقصد
و خدا باز هم قول داد عشق را زنده نگه دارد
انگاه که اشک ها به آسمان می رود
عشق در وجود خدا هم لبریز می گردد
و دوباره به دریا باز می گردد
و عشق میان عالم تقسیم شد
و دوباره دریا لبخند می زند
و ساحل پر شده از کلبه های خاکی..
کوچه های پر از گرد و غبار
نگاه گرم رهگذران
و دوباره صدای جاروی رفتگر فقیر
و نفس های خسته از زندگی
کودکی با چشمان خواب آلود
لیله بازی های خاموش و کی برد های نوازنده
صفحه های متحرک رنگ به رنگ
و دوباره بازی با تگمه های سرد و صفحه رنگی
صدای تیک تیک های دیجیتال
این جا خیلی از روستا دور است
از صداقت ها و پاکی ها
از نگاه های پر از صداقت
و لبخن کافیست
برای شروع دل باختن را
و دوباره تنها با یک سکوت حتی دست تکان دادن هم یادمان رفته
عاشقی را در پشت کاغذ های رنگی گم کردیم
مردم شهر سرگرم کاغذ های مچاله رنگی
یکی ان طرف با دقت کاغذ های نو را در کیف می گذارد
و از صمیم قلب می خنند
و یکی ان طرف ترر در قصر کاغذ ها می گرید
و شاید زود خیلی زود حقیقت زندگی را باور کرده است
و این مشق هر روز صبح ماست
ابر های بی رنگ از پس کوچه هی شهر و ده گذر می کردند
باران در میان مرگ و شب خیمه می زد
و خاک انسان را به آغوش می گرفت
و زمین مادری مهربان در میان نگاه گرم خدا رنگ می باخت
و قلم آفرینش در دستان گرمی بود که تنها برای ما می نوشت
از مرگ غم و تولد
و تولد این واژه ی غریب بودن به رنگ چشمان شما
و آنگاه متولد شدم که چشمان آبی شما دستان رنگی مرا دید
وقتی تمام کوچه های بی رنگی سرنوشت را خط زدم
زمانی که که قدم های بی رنگ من به خاک نقش می داد
و خط خوردگی های خاک مرا در یات زنده می داشت
انگاه که
چشمانمان رنگ می گرفت عشق را باور کردیم
و این لنز های کور رنگی مرا باز صدا می زد
عینک های تیره دودی را بردارید
باور کنید چشمان خوش رنگ چشم های خفته در خواب
چشم هایی که هر روز در خاک دفن می شد
و چشمانی که هر روز به دنیای ما باز می گشت
بی رنگ می آمد و بی رنگ می رفت
اما روز ها در میان آفتاب در پشت شیشه دودی
و شب ها در میان بازی لنز ها
و پس از آن پلک های بسته و خاموشی که دیگر آن ها را هرگز نمی دیدی
و عشق بازیچه ی رویاهای کودکانه می شد
و دوباره دستان بی رنگ را رنگ می زد
امروز یک دل و فردا صد دل را خواهد ربود
و باور کنید خدا تنها می نویسد
پس به خط خط های خود دلخوش نگردید