غرق شدن در عادت ها
برای ما ضد ارزش را
به سان ارزش ها زیبا جلوه داد
پیش از آن که بدانیم
عشق چه تفسیری دارد
وابسته شدیم
یا به گونه ای عادت می کنیم
و بعد به دنبال دلیل برای ادامه می گردیم
که اغلب نمی یابیم
گاهی اوقات همه چیز برای ما عادت می شود
از بام تا شام
از قطب تا استوا
و بر اساس باورمان شکل می گیریم
دیروز مردی مجرم را دیدم
که سربازی به دستش دستبند زده بود
و مجرم انگار در برابر چشمانش
پرده ای از عادت بود
و او به راحتی
فنجان نسکافه ی خود را گرفته بود
و با شکوهی خاص هر از گاهی
مشغول نوشیدن می شد
و حتی دختری که از روی عادت
ادعای حجاب داشت
و اما در جایی که قانونی بر او نبود
مشتاقانه خود را به دیگران
عرضه می نمود
گاه می بینیم
تاسیس ساختمان ها نیز
تنها از روی عادت
برای ما صورت می پذیرد
و نجار کلبه را
به شیوه ی عادت قبلی می سازد
و فراموش می کند
کلبه نماد زندگی اوست
و به راحتی از ساخت
خانه ی خود می گذرد
و شاید خانه ی دنیای دیگر را
با همان دست ویران می کند
یاد بگیریم
به حرمت اعتقاد ها زندگی کنیم
نه آن که تکرار عادت ها
در میان آرزو های پوشالی
پری دریایی کشتی را از طوفان نجات داد
و خانه ای چوبی در ته دریا غرق شد
سالهای بعد
وقتی کوسه ای را شکار کردند
در دهانش کودکی بود
که هنوز سالم به نظر می رسید
و در دستش کتابی بود
و از افسانه ی غرق شدن کشتی خبر می داد
کودک همان پری مهربان بود
که وقتی همه مسافران را نجات داده بود
خود در میان دهان کوسه گیر افتاده بود
و شاید تمام این ها بهانه بود
تا کتابش را به ما بدهد
با بیرون آوردن کودک از دهان کوسه
دیگر کودک مرده به کلی ناپدید گشت
و تنها کتابش ماند
و کتاب تنها افسانه ی غرق شدن کشتی بود
در صفحه های کتاب نوشته بود
مردمانی بودند
که دین و اعتقادی نداشتند
مردمانی که با کیسه های پر از زر
که شاید از راهی نادرست پر شده بود
و یا زن هایی که تا صبح در عرشه نماز می خوانند
و مردانی که که حتی دین را باور نداشتند
و برای خود فلسفه داشتند که از هیچ آفریده شدیم
و یا حتی صوفی هایی که تمام دنیا را خدا می دانستند
در لحظه ای طوفانی شدن دریا
آن سان که دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتند
یک صدا خدا را می خواندند
و خدا تنها به دعای یک نفر از آن ها کشتی را نجات داد
و آن دعا نه دعای صوفی بود و نه ملحد
اصلا به دعای هیچ کدام از ساکنان کشتی نبود
دعای یک پری بود
که دید در میان این همه مسافر
کودکی است
که دارد نقاشی از فردا می کشد
و می خواهد روزی انسانی خوبتر از ما باشد
کودکی که فکر می کرد
دنیا افسانه ی زیبایی است
و برای آینده اش روزشماری می کرد
و دیگر مثل ما ...دیوار های کاه گلی
به رنگ خاطرات خط خطی شدند
و شاید تنها خاک هم صدا بود
شاید این خاک مشتی از تن مجنون بود
..
و شاید قطعه ای از کلبه ی خاطرات
و شاید به رنگ ارغوانی
..
شاید موج ها صدف ها را بردند
خاک تقصیری نداشت
برگ های درخت رنگ پاییزی داشتند
و امروز پر شدند از شاخه های بی بهانه
نه رنگی ندارند
و صدایی ...
و آتش پاسخ هیزم های پیرمرد هیزم شکن شد
بوم نقاشی سپید بود
و رنگ های زیبایی به نقاش چشمک می زد
ناگاه از کنارش مرد تاجری گذشت
که دل تنگ ارقامش بود
و نگران صفر و یک
دیگر رنگ دیروز را نداشت
او شده بود گدای امروزی
و دیگر همه دوست داشتند
او را از دفتر خاطرات روزانه خط بزنند
...
نقاش خندید
و کمی آن طرف تر
کودکی را دید
که به دنبال چند صفر می دوید
تا نانی برای خوردن پیدا کند
نقاش باز هم خندید
و کمی آن طرف تر
گوری را دید
که با فرش های ابریشم رنگ می زدند
...
باز هم خندید
و بر روی کاغذ
تمام ارقام را از صفر تا به یک نوشت
و از هر رقم منظره ای زیبا
و صورتی زیبا کشید
کوزه ی گلی
گرگ زخمی
خانه ی متروکه
سنگ فرش های خیابان
و گفت:
به راستی تمام ارقام
بازیچه ی دنیاست
تا که شاید مالک آن شویم
که پیش از همه ی ما به نام خدا ثبت شده است...
زندگی سیاره خاموشی است
که آدمک ها فانوس آن شدند
و گفتند :
از صدای ما نفتی در این فانوس خواهد جوشید
گرچه خبر دهند چاه ها خشک شده
و شاید هر گوشه از این دنیای خاکی
بازیچه ای برای ما باشد
صدای نفس های خسته زن نیمه جان
در نیمه های شب
هنوز در گوش من سنگینی می کند
نمی دانم
چطور می شود
از ارتفاعی سقوط کرد
و در آن دم خدا را صدا زد
تا که ازرائیل به وحشت آید
و در قبض روح او شک کند
و چه بسا مردمانی که این روزها
کور می شوند
و نمی بینند
در این روزها خدا به ما نزدیک تر است
و با دست های سیاهشان
از انسانیت پرده بر میدارند
و مرا به یاد کلبه تاریک
و زوزه ی گرگ ها انداختند
و شاید آتش هم برای دوری گرگ ها کافی نباشد
من به یقین
شنیدم
که به راستی فانوس ها خاموش است
در میان قدم های جاده
در میان خستگی ها پیر مرد خسته
در میان دست های تاول زده پیر زن
....
جای روز هایی خالی است
که هرکدام شمعی در این کتاب زندگی بودند
در میان این ورق های خط خطی
صداهای خسته
هنوز هم دعای شبانه مادر به گوش می رسد
هنوز هم مرد کافر
در عمق چاه خدا را صدا می زند
هنوز هم پرستوی مهاجر
کبوتر خانگی
مرغ دریایی
و طوطی خوش آواز
زیبایی خود را به ارمغان می گذارند
تا ترانه ای زیبا برای ما بسازند
تا که شاید در میان برگ های کتاب زندگی
نگوییم فقط کاغذ های رنگی زیباست
و جاده همیشه راه رسیدن به مقصد است
و بادمان می رود
اگر روزی این راه را سارقان کمر ببندد
تنها خدا ناجی ما خواهد بود...
شاید در پس کوچه های این شهر
صدایی آشنایی از ما کمک بخواهد
فانوس های شهر انسانیت خاموش گشتند
یادم آمد
چند شب گذشته
زنی خود را از بالکن خانه
به پایین اندخت..
همه دور او جمع گشته بودند
هرکس به سلیقه ی خود داستانی نقل می کرد
کسی زن را نمی شناخت
همه به او نگاه می کردند
شاید او فقط یک تکه گوشت بود
که به سختی می توانست نفس بکشد...
نزدیک تر رفتم
و زن گفت:
امان از بی رحمی مردان روزگار
که مردانگی را ارزان فروختند
و من برای حفظ شرافت خویش
جانم را به خطر انداختم...
زندگی جام شرابی است
که گاه می نوشیم
و گاه در زیر زمین پنهان می کنیم
روزی جرعه ای از آن را می فروشیم
و روزی جرعه ای از آن را می خریم
گاه دست به دست می چرخانیم
و گاه جام خالی را می شکنیم....
و دست تقدیر زندگی شد
غبار زمان زندگی را پوشاند
و دیگر کسی خبری از رنگ دیروز ندارد
چشم ها تنها فردا را می بیند
از روی آینه ی خاطره ها
خاک را شستیم
تا که شاید صورتی آشنا بیابیم
شقایق را دیدیم
پنداشتیم
تنها گل است
مادر را دیدیم
پنداشتیم فقط فرشته ی آرزوهاست
و پدر را دیدیم
و گفتیم تنها کوله ی زندگی بر دوش دارد
بادمان رفت
در میان آینه چهره های خسته و چروکیده بود
آن ها را با قلم سپید پاک کردیم
گفتیم
این چیست که از ازل اینگونه آفریده شده
ترک های آینه را دیدیم
و گفتیم دل آینه شکسته
بهتر است آینه را تعویض کنیم
دریا ماهی را پس می زند.
باران خدا را صدا زد
قاضی تپش های آخر قلب را محکوم می کند
دریا مرده را پس می زند
و خاک خدا او را صدا زد
دریا از خورشید رنگ گرفت
و خورشید جان دریا را...
از برای خود ابری ساخت
ابر را به آسمان هدیه داد
تا ااجازه ی اقامت در آسمان بگیرد
آسمان خواست به زمین هدیه ای دهد
و ابر باران شد
باران کوزه ی آب قاضی
باران بهانه ی زندگی ماهی
باران رنگین کمان خورشید
باران رنگ زمین شد
رنگ گل های رنگی
باران بر مزار ها بارید
تا که شاید زمین زنده شود
.....
باران دریا شد
و باز هم از سر خط
دریا همان بود که بود
ولی این بار بگوییم
مهربان بود
زیبا بود
و نگوییم خدایا دست دریا بی وفا بود
پس چرا حکم به تولدش ابدی او دادی