هیچ چیز برایش آشنا نبود
حتی وقتی عکس خود را در آینه دید
خود را نشناخت
برگ های ریخته درخیابان برایش تازه بود
حتی شنیدن صدای پرواز پرنده ها...
لبخند کودکان معصوم
از خودش پرسید
من کجا هستم؟
روی برف ها رد پایی مانده بود
آرام آرام به دنبال رد پاها رفت
شاید بتوان در این
سر زمین غریبه آشنایی را پیدا کرد
باز هم رفت و رفت
رد پاها بالاخره در نقطه ای تمام شد
میان کاغذ های خط خطی دنبال قلم می گشت
شاید ورق زدن برگ های دفترمثل این باشد
که دارد کتابی را می خواند
اما صدای نفس های قلم را در میان
برگ های خط خطی نشنید
ادامه مطلب ...آسمان پر شد از ابر های سپید و خاکستری
و خورشید با دیدن ابر ها در برابر چشمان ما کمرنگ تر شد
و عشق با ما شرط بست؟
گفت:
با تو می مانم اگر تو بگویی
این ابر باران خواهد شد یا برف
صدای موج های دریا باز ترانه ای را می نوازد
مثل لالایی که مرغ های دریایی از نام تو ساخته باشند
مثل...