رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

شیخ نالان


گرد و غبار تمام لباس هایش را پوشانده بود عصای چوبی اش ترک برداشته بود موهای بلند و سپیدش پریشان روی  پلک هایش ریخته بود .انوار طلایی رنگ داغ و سوزان برصورتش سیلی می زد با دست های چروک خورده اش  عرق گونه هایش را پاک می کرد و آهسته به سوی شهر قدم می زد...
دخترکی آشفته حال و گریان با لباس هایی رنگارنگ و ابریشمین به سمت او می آمد.شیخ ایستاد و نگاهی به او انداخت .دخترک آهسته آهسته به او نزدیک شد خودش را روی زمین انداخت و گفت شیخا چگونه از دنیا گذشتی من نیز می خواهم مانند تو از این عروس هزار چهره بگذرم ؟بگو چگونه می شود خدا صدای مرا نیز مانند تو بشنود و مرا دوست داشته باشد؟بگو جرم من چیست؟شیخ در چشم های او خیره شد با صدایی خسته و سوخته گفت سوختم در خویشتن خویش .سال ها سرگردان در جست جوی خدا می گشتم خسته و سرگردان شدم .در رنج تب می سوختم فریاد زدم خدایا کجا هستی که صدای شیخ نالان  را هم استجابت نمی کنی دیدم کودکی سیلی خورد، بی آن که جرم و خطایی مرتکب شده باشد سرش را پایین انداخت و از صاحب خویش عذرخواهی کرد فریاد زدم خدایا من گناهکار به درگاهت شکایت می کردم و کودک بی عقل سکوت کرده است شاید که او بیش از من تو را می شناسد.به سمت کودک رفتم گونه هایش را با انگشتانم لمس کردم و پیشانی او را بوسیدم.کودک دستان مرا با انگشتان کوچکش فشار داد و گفت ای شیخ او هر آنکه را بیشتر دوست می دارد بیشتر می رنجاند و بیشتر نیز طعام خواهد داد.و چون می دانم در پس این سیلی ها طعامی بهتر و عروسک چوبین خواهم گرفت هرگز از او شکایت نمی کنم هرچند او می خواهد مرا آن گونه که خود دوست می دارد بزرگ کند.تا روزی مانند او باشم.شیخ بر زمین کوفت و مشتی از خاک بر داشت و بر روی سرش ریخت و گفت حال چگونه است که روح خدایی در من است و من به جستجوی او می گردم او می خواهد ما نیز مثل او باشیم و هرگز بی دلیل  مرا سیلی نزد و من نالان گریستم و گفتم چرا خدای من؟حال آن که نمی دانستم با همین یک کلمه هزاران سال از او دور می شوم و مهرش بر من کم می شود اما او باز هم مرا صدا می زند شیخا بگو خواسته ی تو چیست؟باشد که اجابت کنم...
دخترک اشک در چشم هایش جاری شد و گفت چگونه است که دیگران سیلی نمی خورند اما همیشه در شادی نان می خورند و می رقصند و پایکوبی می کنند حال آن که حتی یک بار هم نمی دانند درد چیست ؟ شیخ به عصایش تکیه داد و گفت من نیز مصلحت او را نمی دانم شاید که انان نیز روزی سخت تر سیلی بخورند.و شاید هم قرار نیست آن ها هرگز خدایی شوند.و شاید هم آنان از روز ازل بی درد آفریده شدن چرا که قرار نیست از آنان گوهری را خلق کنند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد